اعتماد

317 74 195
                                    

عزیزِ من، غبار ترس را از شانه‌ام بتکان، زخم‌هایم را نوازش کن و بگذار در آغوشت پناه بگیرم. مرا دوست بدار.

پیش از این گرسنه بودم، هم اکنون سیر اما زندانی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پیش از این گرسنه بودم، هم اکنون سیر اما زندانی. پرسشِ «سیر ماندن یا آزادی» برایم در رفت و آمد بود گویی انتخابی جز اجبار در مقابلم باشد. باید سیر می‌ماندم تا آزادی مفهوم داشته باشد. در گرسنگی، آزادی را هم در بشقابی چند قسمت می‌کردم و در قالب کلماتی بیهوده قورت می‌دادم تا شاید زنده بمانم.

پس وقتی با طنابی به اندازه‌ی یک متر نزدیک آمد، نتوانستم از او بگریزم. ناچار ایستادم، نگاه کردم که چگونه با تردید به دستان ضعیف من خیره مانده است. مردد بودنش دلگرمی کوچکی بود برای آن‌که اندک امیدی در قلبم باقی بماند.

- باید برای ماهیگیری برم. دست‌هات رو به میز می‌بندم تا برگردیم.

- من فرار نمی‌کنم. جایی نیست که برم.

- می‌خوام باورت کنم. اما بشین.

بر تخت نشستم و دستانم را به پایه‌ی میز نزدیک بردم تا طنابش را دور مچ‌هایم گره بزند. زانو زد و با دقت طناب را پیچید اما گره نمی‌خورد. با گره‌اش کلنجار می‌رفت و با انگشتانش فاصله‌ی طناب تا دستانم را اندازه می‌گرفت. می‌دانستم کسی که خوب گره بزند، خوب هم ماشه می‌کشد، خوب هم به هدف می‌خورد. گره زدن را نمی‌دانست، خشونت را نیاموخته بود و آرام گرفتم.

- اذیتت نمی‌کنه؟

- اذیتم می‌کنه.

- چطور ببندمش؟ می‌خوای با پارچه ببندم؟

- می‌خوام نبندیش.

بار دیگر گرۀ طناب را از نظر گذراند و سپس به دیدگان محزون من چشم دوخت. لبخندی کوچک بر لبانش نشست و زیر لب زمزمه کرد: «زود بر می‌گردم و بازش می‌کنم.» سپس برخاست و ساک کوچک ماهیگیری‌اش را بر دوش انداخت.

چسبیده به میز و خسته از بی‌اعتمادی‌ها به کفش‌هایش که مسیر رفتن را بر می‌داشتند خیره ماندم. گناهانی داشتم اما نه آنقدر که دستانم چنین مضحک به پایۀ یک میز که نمی‌توانستم بلندش کنم زندانی شوند. با نگاهم از قدم‌هایش التماس می‌کردم بماند و اعتماد کند، هر چند به من اعتمادی نباشد.

No One Hears the Sunken Boats CryWhere stories live. Discover now