سماح پارت یک

3 0 0
                                    


#پارت_اول🖍
#سماح

_لباست رو بپوش و بزن به چاک، یالا....

دخترک چشمانش را در کاسه گرد کرده با بغضی که در گلویش سیب شده بود لب وا می کند:

_معلومه داری چی می گی سلیم؟

پسرک انگار خِرش را چسبیده بودند که صدایش خش برداشته بود:

_یعنی میگی دوباره تکرار کنم؟

دخترک با بغض و چانه ایی لرزان از روی تخت بر می خیزد و پتو را محکم نگه می دارد تا از سر شانه هایش سُر نخورد:

_خیلی نامردی!

پوزخند سلیم او را می ترساند:

_فکر کردی گاگولم و نمی فهمم باکره نیستی نه؟

حلقه ی اشک در کاسه ی چشمانش می لرزد و با صدایی لرزان از حجم بغض های تلنبار شده اش می گوید:

_من برات نامه گرفتم که بعدا مثل الان نیای....

میان حرفش می رود و به سمت شلوارش رفته کاغذ تا خورده را از جیب بیرون می کشد و مقابل چشمان ناباورش خوردش می کند:

_خاک تو سر من بی غیرت کنن که گول توی....

نفس کشداری می کشد و به سمت پنجره رفته سیگاری آتش می زند:

_دیگه نمی خوام هیچ جای زندگیم ببینمت!

دخترک هق می زند هق پُر از دردی که از قلبش نشات می گرفت.

کاش خدا او را می کُشت،همین لحظه!

هیچ چیز دیگری نمی خواست حتی!

_به اون نفر قبلی می گفتی حداقل پلمپت رو بد باز نمی کرد که یه چندتا قطره خون می دیدیم!

نفس هایش هم درد داشت انگار!

چطور می توانست وقیحانه این حرف ها را به زبان بیاورد؟ پس آن همه عشق چه شده بود!

موهای بلندش را آزادانه زیر روسری حریرش می گذارد ، همان موهایی که این مرد برای ندیدن نامحرمی رگ می زد و حالا....

حالا نگاه بی تفاوتش حرف ها داشت!

_نمی بخشمت سلیم، هیچ وقت نمی بخشمت.

گوله های درشت اشکش هم نمی توانست قلب این مرد را بلرزاند:

_حالم از اون همه عشق و عاشقی که دم گوشم ور ور می کردی بهم می خوره....

منزجر دست به صورت خیسش می کشد و با بینی چین خورده از شدت اشک هایش جیغ می زند:

_برو به درک آشغال!

کیفش را از روی کاناپه چنگ می زند و سلیم فقط نگاهش می کند.

دستش به دستگیره می رسد فقط یک لحظه قلبش هُری می ریزد اما مُهر به لبانش می کوبد.

اشتباه نمی کرد این دختر او را به تباهی می کشاند.

تباهی به نام غیرتش!

سماح📝  Where stories live. Discover now