" بیا اینجا دراز بکش"
این جمله رو درحالی میگی که خودت رو چمنهای خیس باغچه دراز کشیدی. همزمان با برداشتن قدمهام لبخند میزنم و سرم رو تکون میدم.
وقتی میرسم بالاسرت؛ میبینم که دستت رو باز کردی و منتظری تا سنگینی سرم رو روش حس کنی. خودت همیشه میگی این لذت بخش ترین حس دنیاست. خب من زیاد نباید وقت رو تلف میکردم، کتونیهام رو کنار کتونیهای سفیدت جفت میکنم و با حس کردن چمنهای زیرپام و بعد از طی کردن قدمهای باقی مونده کنارت دراز میکشم. پیشت دراز کشیدم تا لذت بخش ترین حس دنیارو هم به تو و هم به خودم تقدیم کنم. تنها کاری که از دستم برمیومد.
" بیا نزدیکتر"
نمیتونستم صدای نفسهات رو بشنوم و این یعنی حق با تو بود. سرمو رو بازوت که ادعا داشتی به خاطر ورزشهای اخیرت عضلانی تر شده جا به جا کردم و همونطور که خواستی بهت نزدیک شدم.
وقتی سرم به جایی میان بازو و شونهات رسید سرت رو به سمتم برگردوندی و تازه فهمیدم با همون دستی که زیر سرم قرار داشت میخواستی با موهام بازی کنی.
" اگه این شبارو کنارت نداشتم زندگی واقعا به درد نخور میشد"
زمزمه ی آرومت رو درست کنار گوشم میشنوم.
" اگه تورو کنارم نداشتم زندگیم به درد نخور میشد"
درست مثل خودت زمزمه میکنم و با انگشتم خطهای فرضی رو قفسه ی سینهت میکشم.
وقتی صدایی ازت خارج نمیشه سرمو تو همون فاصله ی کمی که بینمونه میارم بالا. تو سکوت بهم خیره شدی؛ چشمهات مثل اولین دیدارمون تو گالری نقاشیته، درست شبیه به همون لحظهای که مچ نگاهم رو وقتی بهت دوخته شده بود گرفتی.
" دوسشون داری؟"
با شنیدن جملهی آشنایی لبخندی رو لبهام میشینه و دستم رو از قفسهی سینهات که به آرومی بالا و پایین میره دور میکنم.
" نقاشیهاتو؟"
نگاهم رو به آسمون تیرهای که همراه با ستارههای کم جونش بالاسرمون قرار داره میدوزم و درست مثل بازیگری که دیالوگش رو حفظ کرده زمزمه میکنم. نوازش انگشتهات لا به لای موهام بیشتر میشه.
" چشمهامو"
" از همون روز اول"
شاید این صادقانه ترین اعتراف عمرم باشه اما برخلاف همیشه راحتتر از هر زمانی بیانش میکنم.
" پس چرا روز اولی که ازت این سوال رو پرسیدم جواب دیگه ای بهم دادی"
گفتی و با جمع کردن دست آزادت زیر سرت متوجه شدم که نگاه توام به آسمون بالاسرمون دوخته شده.
" ترسیده بودم"
" از رک بودنم؟"
" از اینکه انقد زود دلم رو به چشمهات باخته بودم"
وقتی دستتو از رو موهام به شونههام انتقال میدی تا محکم تر بغلم کنی، سرمو رو شونهات جا به جا میکنم و با جمع کردن انگشتهام رو به آسمون، سعی میکنم پرنور ترین ستاره رو مال خودم کنم.
" میدونستی من حتی قبل از اینکه تو متوجهم بشی..."
با نصفه گذاشتن جملهات از تلاشم برای پیدا کردن یه ستاره دست میکشم و بهت نگاه میکنم.
" داشتم بین بازدید کنندهها قدم میزدم و مطمئن بودم نظر کسی به تابلوی موردعلاقهی خودم که در حقیقت همیشه کم طرفدار بوده جذب نمیشه اما..وقتی داشتم به سمتی که اون تابلو قرار داشت قدم میزدم دیدمت؛ با یه هودی آبیآسمانی و کولهای که رو شونههات قرار داشت جلوی اون تابلوی کم طرفدار ایستاده بودی. بهت نزدیک نشدم تا ببینم مثل تمام افراد حاضر تو گالری زود ازش خسته میشی و وقتت رو برای دیدن بقیه نقاشیها میذاری یا نه اما..تو از جات تکون نخوردی. به جاش درست مثل یه پسر بچه با بندهای کوله پشتیت بازی میکردی و نگاهت هنوز به تصویر جلوت دوخته شده بود. قدم اول رو به سمتت برداشتم اما صدای پاهام تو اون شلوغی به گوشت نرسید، قدم دوم روهم برداشتم باز هم توجهی به کسی که داشت از پشت سر بهت نزدیک میشد نداشتی. وقتی قدم سوم رو برداشتم مطمئن بودم که میخوام باهات حرف بزنم اما با شنیده شدن اسمم قدمهام که داشتن منو به سمتت میکشوندن متوقف شدن. اونا صدام زده بودن و من مجبور شدم برخلاف میل قلبیم ازت دور بشم. قدمهای سنگینمو به عقب برداشتم. هنوز پشتت بهم بود اما من حتی همون موقع هم میتونستم صدای نامنظم ضربان قلبم که به قفسهی سینهام میکوبید رو حس کنم. همزمان با پشت کردن بهت دستمو رو قلبم گذاشتم و به مردی که مدتها بود انتظار دیدار و صحبت باهاش رو داشتم رسیدم اما..تمام حواسم پیش تویی بود که هنوزهم جلوی نقاشی ایستاده بودی. اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که تو مسخ نقاشی شدی و من مسخ تو. نمیدونم کجای مکالمهام با اون مرد بودم که سرم رو چرخوندم تا به جایی که ایستادی نگاه کنم اما تو اونجا نبودی..
گوشهام برای شنیدن صدای اون مرد کر شده بود و نگاهم برای هرچیزی جز دیدن تو کور. وقتی نگاهمو با آشفتگی تو اون جمع میچرخوندم بالاخره بین اون شلوغی پیدات کردم؛ تنها صدایی که گوشهام رو پر کرده بود صدای ضربان قلبم بود. این بار بهم پشت نکرده بودی، این بار نگاهت به جای اون نقاشی به من بود.
بعد از صحبتهام با اون مرد بهت نزدیک شدم و میدونستم که انتظارش رو نداشتی..ولی وقتی مکالمهمون رو با گفتن "دوسشون داری؟" شروع کردم امیدوار بودم نترسی و از دستم فرار نکنی.
" ولی کردم.."
درست بین حرفهات بود که قطرههای اشک از گوشهی چشمم رو آستین تیشرتت نشست. تو فقط..خیلی قشنگ عاشقی کردن رو بلد بودی.
" ولی تونستم جلوتو بگیرم"
اینبار دستی که تا لحظاتی قبل تکیهگاه سرت بود رو بالا آوردی و موهای ریخته شده رو پیشونیم رو مرتب کردی.
" وقتی رفتیم خونهی جدیدمون اون تابلو رو درست جلوی تختمون نصب کنی"
گفتم و برخلاف میل قلبیم با خارج کردن خودم از بین دستهات سرجام نشستم.
" این آخرین باریه که میتونیم رو این چمنها دراز بکشیم و حرف بزنیم، مطمئنی دلت نمیخواد بیشتر بمونی؟"
دستهات که حالا آزاد شدن رو زیر سرت جمع میکنی و نگاهت مستقیم به من دوخته شده. دلتنگی و جدا شدن از خونهای که خاطرات زیادی توش داشتیم سخت بود. اون خونه شاهد تمام روزهای خوب و بدمون بود..اون خونه، شاهد اعتراف و شکل گرفتن این رابطه بود اما تا وقتی منبع تمام اون خاطرات رو کنارم دارم هیچ چیزی اهمیت نداره. تو این دنیا هیچی به جز تو اهمیت نداره سونگهون.
آخرین نگاهم رو به شیشهای که میشد فضای خالی خونه رو از پشتش دید انداختم و از جام بلند شدم.
" دلم برای خاطرات اینجا تنگ میشه"
با صدای آرومی میگی و پاهات رو وارد کتونیهایی که جلوت گذاشتم میکنی.
" پس بیا زودتر وسایلمون رو به خونه ی جدید ببریم"
کتونیهاتو پوشیدی اما انگار قصدی برای بلند شدن نداری با خنده ی بی صدایی دستمو به سمتت دراز میکنم. از منتظر گذاشتنم خوشت نمیاد همونطور که دستتو تو دستم میذاری تا با کمکم از جات بلند شی میتونم چشمهای خندون اما دلتنگت رو ببینم.
" وسایلمونو میتونیم ببریم اون خونه ولی خاطرات چی؟"
" پس زودتر باید بریم اونجا، تا خاطرات جدیدی باهم بسازیم..میدونی تا کی امکان پذیره؟ تا وقتی منو تو همیشه و همیشه کنارهم باشیم. پس نباید غصه ی خاطرات جا گذاشتهی این خونه رو بخوری. منو تو، تا ابد میتونیم باهم خاطرههای خودمون رو بسازیم"
نگاه آرومت بهم میگه که حرفهام تاثیر خودشون رو گذاشتن. وقتی از شونههام میگیری و با کشیدنم به سمت خودت منو بین دستهات زندانی میکنی، مطمئن میشم هنوز هم بیشترین تاثیر رو خودم روت دارم.
"جه..من میخوام تا ابد باهات خاطرههای مشترک بسازم"
صدات رو نزدیک گوشم میشنوم و میتونم تکون خوردن چونهات رو، رو شونم حس کنم. هنوزهم مثل یه پسر بچهای و انگار ازم میخوای که مراقبت باشم.
" میخوام که تا ابد کنارم بمونی.."
درست زیرگوشت زمزمه میکنم و همزمان با دیدن درخشش ستاره ی پرنوری که کل شب دنبالش بودم سرم رو، رو شونهات میذارم.
YOU ARE READING
𝘿𝙚𝙜𝙣𝙤 𝙙𝙞 𝙣𝙤𝙩𝙚 [ 𝙊𝙣𝙚𝙨𝙝𝙤𝙩 ]
Fanfic⊹ وانشات: Degno di note ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: رمنس، روزمره ⊹ نویسنده: Winko «چشم گیر، چیز یا شخصی که وقتی بهش خیره میشی، نمیتونی چشمت رو از روی اون برداری و سرت رو برگردونی» لینک چنل تلگرام: @BabyPeachandHisIkeu