سلام به کسایی که قراره لسیتود رو بخونن☁️
تصور کن توی یه جای تاریک و خشک بشینی و حتی ندونی که قراره ازش بیای بیرون
سخته نه؟
اون پسر شب هارو اینطور سر میکرد، اره از وقتی که ناپدریش اون رو بدون توجه به ناله ها و التماس های مادرش از خونه بیرون کرد
اون فقط یه خرج اضافی روی دوشش بود.
وقتی که اون شرط رو با پسر بزرگتر بست میدونست که داره چیکار میکنه
در حقیقت چاره ای جز ریسک کردن نداشت
در ازای جا دادن بهت،چی به من میرسه کوچولو؟
- خب من میتونم هیزم هارو بشکونم،برف های پشت بوم و حیاط رو پارو کنمو هر کار دیگه ای که پدرت بهت میگه و تو دوست داری از زیرش دربری
کی بهت گفته که من از زیر مسئولیتام در میرم؟
-خب قطعا خوشتم نمیاد،اینطور نیست؟چرا باید دوست داشته باشی ۴ صبح بجای خابیدن هیزم بکشونی و برف پارو کنی؟
بنگ چان حرف پسر کوچیکتر رو قبول داشت،فقط نمیخواست خیلی زود تن به خاستش بده،پس با کمی چونه زدن بلاخره قبول کرد توی انباریشون به پسر کوچیکتر جا بده
البته پسر کوچیکتر باید خفه خون میگرفت چون کسی نباید از حضور اون توی انباری باخبر میشد.اگر پدربنگ چان متوجه میشد که بنگ چان داره همچین کاری میکنه به مجازات سختی محکوم میشد.ازون بدتر،انباری محض رضای خدا حتی کوچیکترین وسیله گرمایشی نداشت.
سرمای زمستون تا مغز استخون نفوذ میکرد و مینهو باید به دخمه ای که شبا رو تا صب دندوناش از شدت لرزش فکش بهم میخوردن راضی میبود.
چند روز از شرطی که باهم بسته بودن میگذشت
چان صبحا با پدرش بیدار میشد
پدرش رو تا زمان رفتنش به بیرون شهر همراهی میکرد و بعد دنبال پسر کوچولو میرفت
در انبار رو باز کرد
و سرمای داخل انبار باعث شد موهای بدنش سیخ شه.پسرو در حالی پیدا کرد که زیر انداز حصیری رو دور خودش پیچیده بود و دستو پاشو توش جمع کرده بود.هی مینهو بلند شو
چند بار پسرو صدا زد اما جوابی نشنید
صورتشو نزدیک صورت پسر برد تا ببینه نفس میکشه یا نه و همون لحظه پسر کوچیکتر چشماشو باز کرد
اوه چان
ببخشید
دیشب خیلی طول کشیده تا به سرمای هوا عادت کنمو بخابم...خیلی وقته داری صدام میکنی؟
فاصله کمشون باعث شد چان کمی معذب بشه و بره عقب تر
اینجا ...حتما برات خیلی سخته که اینجا بخوابی نه؟
-اوه نه...درسته سخته ولی باید بهش عادت کنم چون...جز اینجا جایی رو ندارم
مینهو هنوز خیلی خوابش میومد و بین حرفاش مدام خمیازه میکشید و چشماشو میمالید
بنگ چان ادم سنگدلی نبود، نمیتونست پسرو با این وضع بفرسته تا برف پارو کنه
هی مینهو
پسرکبا چشمای خابالو تو چشای چان خیره شد
میگم...امروز خودم میخوام برفارو پارو کنم،تو بخواب،اگرم چیزی خواستی..بهم بگو و تعارف نکن،خب؟
- باشه ،ممنونم چانا
اهوم..بخواب خودم-
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه چشمای مینهو سنگین شد و به حالت نشسته خابش برد
چان تکخنده ای زد و پسر رو به حالت خوابیده در اورد
اون واقعا خوشگله..باخودش گفت و ناخواسته به لب های پسر کوچکتر خیره شد
کمی جلوتر رفت تا با دقت بیشتر اجزای صورت مینهو رو انالیز کنه
مژه های بلند،لب های خوشفرم و چشم های کشیده و بینی تیزش
چطور انقدر زیباس..مطمعنم هیچ دختر یا پسری به زیبایی اون ندیدم
کمی عقب تر رفت تا نفس هاش به صورت پسر کوچیکتر نخوره و اون رو متوجه نگاه چند لحظه پیشش نکنه
بلاخره بلند شد تا کارهایی که به عهدش بود رو انجام بده.
وقت رفتنش به مدرسه بود ،موقع خوردن صبحانه به یاد پسر کوچولو داخل انبار افتاد
اونم حتما باید گرسنش باشه...
شیر داغ رو با خودش به بیرون بود و برای اینکه سرمای هو شیرو سرد نکنه پاش رو تا جایی که میتونسنت تند کرد تا به انباری رسید.درو باز کرد
-هی مینهو
پسرک هنوز خواب بود.هی مینهو پاشو برات صبحانه اوردم ، هی مینهو؟؟صدامو میشنوی یا نه ؟پسر کوچیکتر داخل پتوی حصیریش سرفه هایی کرد که نشون میداد بیداره فقط نمیتونه صحبت کنه
بنگچان شیرو یه گوشه گذاشت و به سمت پسر رفت.مینهو خوبی؟پتوی حصیری رو کنار زد و مینهو رو بین دستاش گرفت، از تب میسوخت و رد اشک هایی که ریخته بود روی صورتش مشخص بود سرفه های بیحالی میکرد.پسرک مریض شده بود.حالا بنگ چان باید چیکار میکرد
مادرش حتی از وجود همچین پسری خبر نداشت که بخاد بذاره بیاد تو خونشون
اوه مینهو...باید چیکار کنم..تو مریض شدی دستشو روی پیشونی پسر گذاشت ، خدای من خیلی داغی پسرک با چشمای پر از اشک به چان نگاه کرد
چانا خیلی درد دارم
-کجات؟کجات درد میکنه؟
بدنم درد میکنه چانا
باید گرمت کنیم ،چند لحظه صبر کن میرم و زود برمیگردم
چان کل حیاط و پله های مختوم به اتاقش رو دویید و سریع یه پتو و بالشت زیر بغلش زد و به سرعت به سمت انباری رفت
دوباره پسر رو در حالتی دید که روی زمین سرد افتاده و ناله میکنه،اشک های پسر کوچیکتر روی گونش سرازیر میشد و پاهاش رو از درد توی خودش باز و جمع میکرد
چان حصیر و از روی مینهو کنار زد
میتونی یه لحظه بلند شی؟ میخوام کمی از پتورو زیرت بندازم و نصف دیگش رو روت
مینهو؟
پسر فقط گریه و ناله میکرد
- باشه...
یه دستش رو پشت مینهو و یه دستش رو پایین تر از باسن مینهو گذاشت و بلندش کرد
پتو رو روی حصیر انداخت و مینهو رو دوباره به همون حالت روی زمین گذاشت
خب حالا ...باید کاری کنم که تبت پایین بیاد
مینهو با صدای بی جونش به چان گف
مامانم هر وقت تب داشتم دستمال خیس روی بدنم میکشد و تبم پایین میومد
-اوه ،اره مینهو میتونیم اینکارو کنیم من میرم تا دستمال خیس بیارم و با سرعت تمام به سمت خونه دویید و با دستمال خیس برگشت
-مینهو خواهش میکنم گریه نکن،الان حالت خوب میشه فقط بهم اجازه بده تا دستمالو روی بدنت بکشم خب؟
یکی از دستمال های خیس رو روی پیشونی پسرک گذاشت و اروم پتوی رو پسر رو کنار زد
پسر لرزید
خدای من اینجا خیلی سرده...ولی چاره ای نیست مینهو، خواهش میکنم تحمل کن باشه؟
مینهو با بی حالی سرشو تکون داد
چان بدون در اوردن پیرهن مینهو از زیر پیرهنش دستمال خیسو به همه جای بدنش میکشید
-چانا...سردمه
الان تموم میشه
-ولی واقعا سردمه
با چشمای اشکی به پسر نگاه کرد
+الان باید چیکار کنیم؟
- میشه توهم بیای زیر پتو؟
اوه...اره...
پتو رو از کنار مینهو بلند کرد و روشون انداخت
بخاطر حالت نشسته چان کمی از کناره پتو هوای سرد نفوذ میکرد ولی بهتر بود
مینهو باید پاهات رو هم خیس کنم..اما اینطور با شلوار نمیشه
میتونی شلورات رو دربیاری؟
+ولی من زیر شلوارم چیزی نپوشیدم
-نگاه نمیکنم
+باشه...
پسر به ارومی شلوراش رو دراورد و چان داشت زیر پتو از گرما عرق میریخت
+زود انجامش میدم.همین که میخواست کارش رو شروع کنه ناخواسته نگاش به دیک پسر کوچولو روبه روش افتاد و یه لحظه از زمین و زمان جدا شد و با یه حالت تعجب که توی نگاهش مشخص نبود به دیک پسر نگاه میکرد...باورش نمیشد ...اون پسر حتی دیکش هم زیبا بود...اوه...اون حتما پسر نیست...نمیدونم چیه ولی دیک پسرای دیگه انقدر خوشگل نیست
پسر بیحال چان و صدا کرد
-چان به چی نگاه میکنی؟
اوه منو ببخش..قصد نداشتم...واقعا منو ببخش الان ..الان ..انجامش میدم ..دستپاچه شده بود...نمیخاست دوباره به دیک پسر نگاه کنه
از طرفی بخاطر سرد و خیس بودن دستمال و داغی پسر نباید کارش رو سریع انجام میداد
عرق پیشونیش رو با لباسش پاک کرد و اروم شروع کرد به کشیدن دستمال رو پاهای پسر
چقدر رون های سفید و تپلی داشت
چان دقیقا نفهمید از کی نفس هاش سنگین شدن و تپش قلب گرفت
فقط میدونست که همش بخاطر پسریه که الان باهاش زیر یه پتوعه
یه نگاه به پسر کرد
بخاطر گرمای نسبی پتو و ارامشی که چان تو انجام دادن اونکار داشت خوابش برده بود
چان بعد از دیدن خاب بودن پسر سریعا به دیک پسرک خیره شد
چرا ..انقد...خوشگله...
درک نمیکنم
چرا انقد سفیده
دلم میخواد...
عاح نمیدونم...
دستمال رو یه گوشه گذاشت و به ارومی شلوار پسر رو تنش کرد2023 February 12
^اولین پارت این مولتی شات^دوست دارم نظرتون رو راجبش بدونم،پس اگر خوندینش نظرتون رو دریغ نکنین♡
YOU ARE READING
lassitude
Fanfiction𝕝𝕒𝕤𝕤𝕚𝕥𝕦𝕕𝕖 𝙲𝚘𝚞𝚙𝚕𝚎 : 𝙼𝚒𝚗𝚌𝚑𝚊𝚗 𝙶𝚎𝚗𝚛𝚎 : 𝚂𝚕𝚒𝚌𝚎 𝚘𝚏 𝚕𝚒𝚏𝚎 ,𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗𝚌𝚎,𝚜𝚖𝚞𝚝 𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝚜𝚎𝚗𝚜𝚎𝚒 عزیزای دلم یه سری نکات مخفی توی داستان هست که به صورت مستقیم بهش اشاره نشده و اینجام تا راجبش بهتون بگم؛اول...