بیشتر از اون توی انبار نموند و بیرون زد ،مادرشو دید که داره از خونه خارج میشه
+تو هنوز به مدرسه نرفتی؟
-عامم چرا داشتم میرفتم ،فقط یکمی دل درد داشتم و ...دستشویی بودم
+اوه عزیزم خوبی؟میخوای بهت دارو بدم؟
-نه نیازی نیست بهتر شدم.خب تو برو
+باشه عزیزم،پس زود تر توام راه بیوفت تا دیرت نشه
-باشه...
به سمت مدرسه راه افتاد و تمام فکر و ذکرش پیش پسر کوچولویی بود که تو انبار قایمش کرده
سر کلاس حواسش به معلمش نبود و نقاشی های نا مفهومی روی دفترش میکشید و انقد مدادش رو روی برگه فشار داد تا نوکش شکست
بنگ چان....بنگ چان؟سر کلاس هستی؟
بغل دستیش سلقمه ای بهش زد و اونو از عالم ذهنش بیرون اورد
+معلم چند بار صدات کرد
-اوه...ببخشید نشنیدم
+جوابشو بده
-بله من رو صدا زدید؟
-امروز اصلا فعال نیستی
+منو ببخشید حالم زیاد خوب نیست...میتونم برم بیرون؟
-بله،اما زود برگرد
+چشم
•••••••••
به سمت خونه میدویید و چند باری نزدیک بود بخاطر یخ بودن زمین لیز بخوره
به محض رسیدن به خونه قبل از هر کاری به انبار سر زد
مینهو به حالت خابیده بود و کاملا مشخص بود که داره میلرزه
چان بالای سرش زانو زد
+اوه مینهو داری میلرزی
اما جوابی نشنید
+من و ببخش که کنارت نبودم...باید به مدرسه میرفتم خب...
الان یه پتوی دیگه برات میارم
میخاست بلند شه که مینهو دستشو گرفت
+نرو...
چان نگاهی به پسرک کرد و روی زانوهاش نشست
+میخوای اینجا بمونم؟
-میشه بغلم کنی...
نگاهش خاستش رو داد میزدن و خب...چان هم نتونست مقابل اون نگاه خواهشمند مقاومتی کنه
اروم دستش رو زیر مینهو برد و کمی بلندش کرد ، روی پاش نشوند و بغلش کرد
الان بهتره؟
پسر که لرزشش ارومشده بود اهومی زیر لب گفت و چشماشو بست
به خاطر حالتی که داشتن نفس های داغ مینهو به گردن چان برخورد میکردن
چان بی اختیار بوسه ای بیصدا روی گوش مینهو زد
پسرک توی بغلش کمی لرزید
چان خواست کمی سرشو ببره عقب تا صورت مینهو رو ببینه اما مینهو مانع شد
+نه...
چان چیزی نگفت و پسر رو توی همون حالت نگه داشت
پسرک توی بغلش خیلی داغ بود و چان باید سریع تر کاری برای برای پایین اوردن تبش میکرد
مینهو من باید برگردم خونه
پسرک چشماشو باز کرد و به چان نگاه کرد
+باشه برو...
-فکر نکن که ولت میکنم،باشه؟
+باشه...
چان مینهو رو سر جاش گذاشت و به سمت خونه رفت
مامانش مشغول پختن غذا بود و به محض دیدن چان ازش پرسید که دل درد صبحش بهتر شده یا نه
+دل دردم بهتر شده اما مامان،وقتی من تب میکنم تو به من چی میدی؟
-نکنه تب داری؟
+اوه...عام راستش اره
-بزار ببینم
+نه مامان نزدیکم نشید
-چرا؟
+فکر میکنم سرما خوردم...فقط میشه اون دمنوشی که همیشه بهم میدیدو بدید؟
-اره...برای شام سوپ میذارم،تو برو توی تختت ناهار و دمنوشت رو برات میارم
+باشه...ممنونم مامان
زن لبخند مهربونی و مشغول درست کردن دمنوش شد
چان توی تختش منتظر مادرش بود که بیاد و برای بردن غذا و دمنوش به انبار نقشه ای داشت
مادرش در رو زد و با غذا و دمنوش وارد شد و چان رو دید که داخل پتو گوله شده و خوشبختانه لپ هاش بخاطر گرمای ناشی از پتو گل انداخته بود
+عزیزم تب کردی،بیا دمنوشت رو بخور
-باشه...دلممیخواد دمنوشم رو بیرون بخورم
+بیرون سرده تو اتاقت بمونی بهتره
-یخورده حالت تهوع دارم،اگه هوا بهم بخوره بهتر میشم
باشه عزیزمفقط خیلی بیرون نمون
بعد بیرون رفتن مادرش غذا رو هم زیر پتو قایم کرد و باهمون پتو بلند شد که یه دستش دمنوش بود و یه دستش ظرف غذا و امیدوار بود که پتو از روی سرش نیوفته
با دقت پله هارو پایین اومد و حواسش به تک تک قدم هاش بود
دمپایی هاش رو پوشید و بیرون رفت
پشتش رو نگاه کرد و دید مادرش مشغول پختن غذاست پس سریع به سمت انبار تغییر جهت داد
درو با پاش باز کرد و دید مینهو نشسته و پتو رو دورش پیچیده
+بهتری؟
-اهوم یخورده
+هر چی توی دستش بود رو کنار گذاشت و تبش رو بررسی کرد
+اما هنوزم خیلی تب داری،برات یه دمنوش اوردم که تبت رو پایین میاره بیا بخورش
مینهو که دستاش رو زیر پتو قایم کرده بود نگاهی به چان کرد
خاست دستاشو دربیاره که -
+ولش کن،خودم بهت میدم
دمنوش رو اروم سمت لب های مینهو گرفت و دید که چطور اول زبونش رو دراورد و بعد شروع بخوردن دمنوش کرد
صدای قلوپ قلوپ کردن مینهو برای چان ارامش بخش بود و حس میکرد که داره از یه نوزاد مراقبت میکنه
نمیدونست چرا ولی مینهو همچین حسی بهش میداد
+مرسی چانا خیلی خوشمزه بود
چان لبخندی زد و غذا رو از گوشه انبار برداشت
-باید خیلی گرسنت شده باشه
+ولی گرسنه نیستم...
-بهرحال باید یه چیزی بخوری ،اگر هیچی نخوری ضعیف میشی
+باشه...
ظرف رو به سمت مینهو برد و قاشق اول رو داخل دهنش گذاشت
قیافه مینهو نشون میداد که چقدر از غذا خوشش اومده
+چان اینواقعا خوشمزست،مادرت درستش کرده؟
-اهوم...دوسش داری؟
+اره خیلی،مثل غذاهای مادرم خیلی خوشمزست
هر دو لبخند زدن ، چان بقیه غذای مینهو رو داد و بلند شد
من باید زودتر برم
مینهو با نگاهش رفتن چان رو دنبال کرد.دوباره تنها شد .به خاطر داشت که فقط مادرش بوده که تا بحال بهش غذا داده .فکر کردن به کار هایی که چان براش کرده بود باعث میشد قلبش گرم شه ،سرش رو روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد بخابه تا دردش رو فراموش کنه
••••••••
متنفر بود از اینکه دروغ بگه ولی حالا باید طوری وانمود میکرد که مریضه، مادرش هم هر نیم ساعت یکبار چکش میکرد
برای گذر زمان سعی کرد تکالیف مدرسش رو انجام بده
ساعت نزدیک به هشت بود و هوا کاملا تاریک شده بود.
مادرش در زد و وارد اتاق شد
+چان عزیزم میخام بهت بخور بدم
چان نگاهی به مادرش انداخت و باشه ای گفت
مادرش پتو رو روی سر چان انداخته بود
+تا میتونی عمیق نفس بکش پسرم
-فکر میکنم به اندازه کافی بهم بوخور دادی
+نه عزیزم یخورده بیشتر نفس عمیق بکش بعد.
نفس های عمیق میکشید و چشماش رو تو حدقه میچرخوند
-خب مامان کافیه دیگ خفه شدم
پتو از روی سرش برداشته شد و یه نفسی تازه کرد
این الان برای چی خوب بود؟
+این باعث میشه راه تنفسیت باز بشه و سرفه نکنی،البته تا جایی که دیدم سرفه نکردی ولی خب به هر حال
-متوجه شدم...ممنون مامان
+حواست باشه هر چی به شب نزدیک تر میشیم علائم سرماخوردگیت بیشتر میشه پس اگه احساس کردی داره حالت بد میشه صدام کن خب؟یخورده دیگه سوپت رو هم میارمبخوری
-باشه
وقتی مادرش بیرون رفت به فکر رفت
اگر نزدیکای شب حالش بدتر بشه باید چیکار کنم...عاح
نزدیکای ده بهش سر میزنم
تا ساعت ده خودشو با تکالیفش مشغول کرد.خانواده بنگ جزو عده ای بودن که زود میخوابیدن ولی اون شب مادر چان بخاطر چان مدام توی اشپز خونه رژه میرفت تا اگر پسرش نیاز به کمک داشت سریع به کمکش بره
چان هر از گاهی نگاهی به پایین مینداخت و وقتی با چراغ های روشن تو اشپزخونه روبه رو میشد به اتاق برمیگشت
بعد از حدود نیم ساعت وقتی دید چراغ ها خاموشه و فقط یه چراغ کوچیک که همیشه شب ها روشن میذاشتن روشنه اروم از پله ها پایین رفت و خودشو به اشپزخونه رسوند
یه ظرف برداشت و داخلش سوپ ریخت و سراغ قاشق رفت وقتی میخاست از اشپز خونه بره بیرون با مادرش مواجه شد
+عزیزم نخوابیدی؟گرسنت شده؟
چان با تعجب به مادرش نگاه میکرد
مگه شما نخوابیدین؟
+نه عزیزم نتونستم بخوابم،اگه چیزی خواستی صدام کن
چان هیسی توی دلش کشید و با حرص به سمت اتاقش رفت
عالی شد...اگر تا نصف شب نتونم برمپیشش چی؟
کمی صبر کرد و به این فکر افتاد که به بهونه رفتن به دستشویی یه سر به مینهو بزنه
ساعت نزدیکای یازده بود
خب دیگه بسه،هرچی که بشه باید برم پیشش به هر بهونه ای
یه نگاه به سوپیخ زده انداخت
از هیچی بهتره
برش داشت و اروم پله هارو پایین رفت
مادرش رو دید که پشت میز ناهار خوری خابش برده
هوف...اروم اروم به سمت در خروجی رفت و بلاخره از خونه خارج شد
هوا سرد بود و یه لحظه به خودش لرزید
سریع به سمت انبار رفت
درو باز کرد و با صحنه ای که دید دهنش از تعجب باز شد
یه گربه رو دید که داره صورت مینهو رو لیس میزنه
نزدیک تر شد و گربه که احساس ناامنی کرده بود عقب رفت
+هی تو خوبی؟این موجود از کجا اومده؟
-اون گربه منه،اسمش دونگیه نمیدونم چطوری پیدام کرد فقط وقتی خیلی حالم بود اومد،و با کارهایی که کرد الان حالم بهتره
-یکم لوس و خجالتیه،دستشو دراز کرد به سمت دونگی دراز کرد و گربه اروم به سمت مینهو اومد و خودشو به اون مالید،با هر لیسی که به صورت مینهو میزد مینهو غرق خنده میشد
هی پیشی اگه مریض بشی چیکار کنم هوم؟انقد لیسم نزن
+راستی،مینهو برات کمی سوپ اوردم که البته سرد شده...
-ولی من گرسنه نیسم چان
+منظورت چیه؟امکان نداره بزارم با شکم خالی بخوابی،بیا یخورده بهت بدم
-اهوم...فکر کنم الان دونگی بیشتر از من گرسنه باشه ولی اون همچین چیزایی نمیخوره
+حتما اگر تونستم یچیزی برای این موجودم میارم
-نمیشه فقط اسمشو صدا کنی؟
عاح..خب ،اینجوری راحت ترم
و در همون حین گربه خودشو به مینهو میمالید و این از چشم چان بدور نبود
+کمکت میکنم بلند شی .و دستش رو پشت مینهو گذاشت و به ارومی بلندش کرد
اولین قاشق سوپ رو داخل دهن مینهو گذاشت.
+خیلی سرده؟
-اهوم...
+متاسفم که نتونستم برات گرمش کنم
-اشکالی نداره چان،تو خیلی باهام مهربونی و همون لحظه صورتشو نزدیک چان اورد و کمی به صورت اون مالید
چان ریز خندید
+این زبون محبت گربه هاست؟
مینهو اهومی زیر لب گفت و اروم خندید
+میخای منم زبون محبتمو بهت نشون بدم؟
-اره
چان اروم صورتشو نزدیک مینهو کرد و بوسه ای رو لبش کاشت لب های مینهو خیلی داغ بودن.. چان دستاش رو بالا اورد، صورت مینهو رو لمس کرد و بوسه رو متوقف کرد
چان-
+مینهو تو حالت خوب نیست
دوباره منو ببو-
+هیش...تو با این تبی که داری باید خیلی حالت بد باشه، ولی چرا بهم نگفتی؟چرا گفتی بهتر شدی؟
-اونقدارم حالم بد نیست
چان پوزخندی زد و بلند شد
باید تورو ازین جا ببرم
-کجا
هر جا...یجایی که گرم باشه،اینجا فقط حالت بدتر میشه
میتونی بلند شی؟
مینهو فقط نگاهش کرد
اگر نمیتونی پس خودم میبرمت،فقط بیا رو دوشم
+ولی چا-
دیگه حرفی نزن،نمیتونم کل شب و همینجا ولت کنم اونم وقتی انقد تب داری،الان قطعا بدن دردم داری پس...به اتاق خودم میبرمت
زانو زد و مینهو رو کول کرد
پسرک کمی سنگین بود ولی چان بخاطر ورزش هایی که از بچگی انجام میداد قدرت بدنی خوبی داشت و مینهو رو به راحتی تا در خونه برد
اروم در رو با پاش باز کرد و نگاه به مادرش که هنوز خواب بود... با قدم های اهسته پله هارو بالا رفت .وقتی به در اتاقش رسید نفس راحتی کشید و در اتاق رو باز کرد
مینهو رو اروم روی تخت گذاشت و در رو قفل کرد2023 february 23
خب دوستان اینم از پارت دوم لسیتود^^
شاید یک یا دو پارت دیگه داشته باشه.دوست دارم نظرتون رو بدونم،پس دریغ نکنین:)
YOU ARE READING
lassitude
Fanfiction𝕝𝕒𝕤𝕤𝕚𝕥𝕦𝕕𝕖 𝙲𝚘𝚞𝚙𝚕𝚎 : 𝙼𝚒𝚗𝚌𝚑𝚊𝚗 𝙶𝚎𝚗𝚛𝚎 : 𝚂𝚕𝚒𝚌𝚎 𝚘𝚏 𝚕𝚒𝚏𝚎 ,𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗𝚌𝚎,𝚜𝚖𝚞𝚝 𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝚜𝚎𝚗𝚜𝚎𝚒 عزیزای دلم یه سری نکات مخفی توی داستان هست که به صورت مستقیم بهش اشاره نشده و اینجام تا راجبش بهتون بگم؛اول...