Part 3

37 21 13
                                    

چند دقیقه‌ای می‌شد که پشت در ایستاده بود و با خودش کلنجار می‌رفت. هنوز بین اینکه وارد اتاق بشه یا نه دو دل بود. با اینکه هیچ اجباری در کار نبود اما سان دو روز تمام برای این لحظه صبر کرده بود.

در نهایت با شنیدن صدای پای کسی از پشت سرش، چند ضربه‌ی کوتاه به در اتاق زد و قبل از اینکه اجازه‌ی ورودش صادر بشه سراسیمه داخل رفت.

نگاه وویونگ چند ثانیه روی مردی که وارد اتاقش شده بود ثابت موند و بعد اخم واضحی بین ابروهاش نشست.

+ مشکلی پیش اومده؟

-- نه فقط حکم واسه بازجویی از خانواده‌ی مقتول رسیده. کارآگاه سپرده بود بهت خبر بدم.

از روی صندلی بلند شد و با دراز کردن دستش کپی حکم دادگاهی رو گرفت. سری تکون داد و برگه رو زیر پرونده‌ی کنار دستش گذاشت.

دستش هنوز روی دستگیره‌ی در مونده بود و کف دستش عرق کرده بود. رو برگردوند اما قبل اینکه در رو باز کنه کلمات از ذهنش روی زبونش روان شدن.

-- تا کی قراره وانمود کنیم همدیگه رو نمی‌شناسیم؟

وویونگ بلافاصله سرش رو بالا آورد و همینطور که خودنویس طلایی رنگ رو بین انگشت‌های کشیده‌اش فشار می‌داد از بین دندون‌های چفت شده‌اش غرید.

+ ببخشید؟

به چشم‌های براق وویونگ که هیچ حسی رو منتقل نمی‌کردند خیره شد. بر خلاف همیشه اون چشم‌ها دیگه باهاش حرف نمی‌زندن؛ نه حتی یک کلمه!

احساس کردن حتی یک لحظه تردید در نگاه وویونگ باعث می‌شد بیرون رفتن از اتاق رو فراموش کنه و به حرف زدن ادامه بده اما سان جوابش رو گرفته بود. وانمود کردن؟ وویونگ اصلا اون رو نمی‌شناخت.

بدون اینکه حتی یک کلمه‌ی دیگه از دهنش خارج بشه اتاق رو ترک کرد.

وویونگ بازدمش رو با صدا رها کرد و خودنویس توی دستش رو روی میز انداخت. چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست. نباید اجازه می‌داد افکارش درگیر چیزی جز پرونده‌ی روی میز بشه.

با صدای افتادن خودنویس روی زمین به خودش اومد. اصلا متوجه لیز خوردنش نشده بود. خم شد و بعد از برداشتن خودنویس دوباره به صندلی‌اش تکیه داد. باید هرچی زودتر این پرونده رو حل می‌کرد. نه فقط بخاطر این که دلش نمی‌خواست مردم بیشتری کشته بشن بلکه دیگه نمی‌تونست هرروز صبح روبه‌رو شدن با بازپرس جدیدشون رو تحمل کنه!

__

بکهیون درست مثل بقیه‌ی روزهای هفته، صبح نسبتا زود در مغازه‌ی گل‌فروشی جمع و جورش رو باز کرده بود و گل‌های تازه‌ای که واسش آورده بودن رو تحویل گرفته بود.

تک‌تک شاخه‌های گلی که به دستش رسیده بود رو دسته‌بندی کرده بود و حالا مشغول جدا کردن تیغ‌های روی شاخه‌هایشان با کاتِر بود.

Night Queen Where stories live. Discover now