از زمانی که تابلوی کوچک با نوشتهی مشکی رنگ و درشت "open" رو روی در ورودی آویزان کرده بود، روی صندلی راحتی گوشهی مغازه نشسته بود.
اینقدر با کارت ویزیت توی دستش بازی کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.-- پارک... چان... یول...
زیر لب زمزمه کرد و ناخواسته اخمهاش توی هم رفت. سعی کرد توجهی به شغل مردی که به تازگی باهاش آشنا شده بود نکنه.
-- با من چیکار میتونی داشته باشی؟
قبل از اینکه فرصت پیدا کنه تا شمارهی روی کارت رو بگیره آویز بالای در به صدا در اومد و وویونگ توی چارچوب در ظاهر شد.
بکهیون کارت ویزیت رو کنار گذاشت و به چهرهی در هم رفتهی برادر کوچکترش خیره شد.
-- چرا سر کارت نیستی؟
وویونگ درست عین وقتهایی که توی دبستان اذیتش میکردند پاهاش رو روی زمین کشید و درست کنار هیونگش روی زمین نشست.
سراسیمه دست روی پیشانیاش گذاشت. با اینکه مطمئن شده بود تب نداره اما صورت رنگ و رو رفتهاش لرز به تن بکهیون میانداخت.
-- چی شده؟
دست باندپیچی شدهاش رو روی سر وویونگ گذاشت و انگشتهای کشیدهاش که به زور از زیر سلطهی باند سفید رنگ در اومده بودند بین موهای لخت برادرش فرو رفتند.
+ دستت چی شده هیونگ؟
مردمکهای لرزان چشمهاش میتونست قند توی دل بکهیون آب کنه.
-- چیزی نیست عزیزدل هیونگ فقط یه زخم سطحیه.
راست میگفت؛ یه زخم سطحی بود که البته بیشتر از هفت بخیه خورده بود!
بکهیون اول از جا بلند شد. دست وویونگ رو کشید تا بلندش کنه و به محض ایستادنش شروع به تکوندن لباسش کرد.
-- تا لباسهات رو عوض کنی و دوش بگیری یه چیزی واسه خوردن آماده میکنم. طبقهی بالا میبینمت.
وویونگ با حرکت سرش تایید کرد و سریع از گل فروشی بیرون رفت.
به محض تنها شدن دوباره کارت ویزیت روی میز رو برداشت. تلفن همراهش رو از جیبش در آورد و قبل از اینکه به شک بیفته شمارهی روی کارت رو گرفت.
هنوز چند ثانیه از وصل شدن خط نگذشته بود که ترسی به دلش نشست. داشت دستی دستی زندگی خودش رو خراب میکرد. حتی نمیدونست اون مرد ممکنه کی باشه.
میخواست تماس رو قطع کنه اما قبل از اینکه دستش صفحهی گوشی رو لمس کنه صدایی پشت خط پیچید.
+ بفرمایید؟
-- سلام. با پارک چانیول حرف میزنم؟
صدای نفسهای منظم پشت خط برای چند لحظه قطع شد و بکهیون نگاهی به صفحهی گوشی کرد تا مطمئن بشه تماس قطع نشده.
YOU ARE READING
Night Queen
Fanfictionاگه از بیرون به ماجرا نگاه میکردی به نظر نمیرسید مشکلی وجود داشته باشه اما خب در اصل اینطور نبود. کسی از آینده خبر نداشت. شاید سوهو یه روزی از اینکه فقط بخاطر یه پایاننامه درگیر یه پروندهی قتل شده؛ پشیمون میشد. شاید بکهیون بخاطر اینکه تصمیم گر...