سال 526
تیلاس(من در اوردی)مرد مو مشکی شنل بلندِ سیاه رنگش رو از تن خارج و به طرف خدمه پرت کرد،روی تخت تاریکی جای گرفت و جام شرابش رو با عصبانیت به زمین کوبید،صدای لیوان نقره ای که به زمین سرد و سخت قصر تاریکی کوبیده شده بود،توی فریاد امپراطور گم شد:
-کجاست؟مشت هاش رو به سفیدی میزد،تمام خدمه سر پایین انداخته بودن،چون خشم امپراطور سیاه چیزی نبود که کسی ازش نترسه،رگ های سرخ چشماش خبر از عصبانیت بی حد مرزش میداد،لیسی به نیش های تیزش زد و بعد از اینکه با بستن چشماش سرش رو به تاج تخت امپراطوری تکیه داد،دست ها و بعد هم عطر شیرینی که خیلی وقت بود دیگه برای امپراطور اون شیرینی رو نداشت رو حس کرد،چشماش رو باز نکرد و اجازه داد تنش با نوازش های اروم همسر زیبا و خیانتکارش به ارامش برسه،اما ارامشی در کار نبود،مسئلهی اون رعیت انقدر رو مخش رفته بود که میتونست تمام قصر رو به اتش بکشه.
با بوسه ای که به شقیقهی نبض دارش نشست،چشماش رو باز کرد و چشمای زیباترین زن تیلاس رو دید،زنی که همهی مردان تیلاس در حسرتش بودن،اما کسی که اون رو توی اغوش داشت امپراطور تاریکی بود،زنی که به تازگی متوجه خیانت ها و قرار های پنهانیش با برادر خونیِ خودش شده بود.
از جای برخواست:
-تانیا،من یه مدت نیاز به استراحت دارم و لازمه تا تنها باشم...زن دست هاش رو دور بازوی همسرش حلقه کرد و سر روی شونه هاش گذاشت:
_هر چی تو بخوای عزیزم،زیاد به خودت فشار نیار،نمیخوام ناراحت ببینمت...نگاه اخر رو به همسرش انداخت و قدم های محکمش رو به سمت اتاق برداشت،مشاور مورد اعتمادش'الکس'هم پشت سرش به راه افتاد.
مسیرش رو سمت کتاب خانهی بزرگ قصر تغییر داد،چون میخواست دستور محرمانهای رو به الکس بده و کتابخانه امن ترین مکان بود.شمع ها کمی فضای تاریک و ترسناک رو روشن کرده بودن،اما تعداد شمع هایی که روشن بودن به انگشت های دست هم نمیرسید،چون اونجا قصر تاریکی بود و امپراطور خوناشامی بود،که از نور و روشنایی نفرت داشت.
وقتی مشاور رو به روش قرار گرفت،دست جلوش دراز کرد و گفت:
-میخوام ببینمش...الکس دست به استین برد و شیشهای که حاویِ محلول قرمزی بود رو جلوی امپراطور گرفت.
تای ابروش رو بالا انداخت:
-عالیه،این رو به سوهو بده،تانیا با خودم...زهری که قرار بود به برادرش خورنده بشه،سمی هزار ساله همراه با طلسم خون بود.
الکس اطاعت کرد و همراه با سم از کتابخونه به مقصد مطبخ،خارج شد.
اون سم رو میخواست توی شام برادر امپراطور بریزه.چرا برادر و شاهزاده نه؟
چون تهیونگ،یک خونآشام اصیل از یک خانوادهی رعیت بود و توی نبرد با امپراطور قبلی تونسته بود این مقام رو از اون بگیره،توی این راه تمام خانوادش رو از دست داده بود و تنها برادر بزرگترش که اون هم خوناشام بود،باقی مونده بود.
20سال از سلطنت اون امپراطور جوان میگذشت و به تازگی متوجه خیانت نزدیک ترین اشخاص زندگیش شده بود،اما برخلاف رفتار های بیتفاوت و سردش نسبت به این موضوع،درد خنجری که از پشت بهش زده بودن تا مغز استخوانش رسیده بود و چیزی جز مرگ اونا رو نمیخواست.
YOU ARE READING
[one shot book]
Fanfictionایده های یهویی و سناریو های کوتاه از کاپل"taejin"قراره اینجا اپ بشن. Jintae Taejin