«برلین-جولای سال-1914»
«این شبیه یه رویاست!»
مرد بزرگ تر موقع پیاده شدن از قطار دست هایش را به دو طرف باز کرد و چرخی زد. اولین بار بود به آلمان سفر میکرد و اینکه حالا توی سرزمینی بود که همسرش درش متولد شده بود برایش حسی شبیه رویا را داشت.
مرد دیگر ساک همسرش را هم برداشت با لبخند از کنارش رد شد:«اگه میدونستم تا این حد خوشحال میشی، زود تر برنامهی این سفر رو میریختم.»
سوکجین به یک باره با به یاد آوردن اینکه یک مرد بالغ است لب گزید و به دنبال همسرش به راه افتاد.
اون دو ازدواجشان را جایی ثبت نکرده بودن، اما حلقههای نقرهای که به دست داشتن نشانهی تعهدشان بود و تمام اطرافیانشان هم از این مطلع بودن.
برای در کردن خستگی سفر از تنشان فقط دوساعت زمان داشتن که هر دو تصمیم گرفتند، جدا جدا به حمام بروند.
زمانی که تهیونگ در حمام بود، سوکجین دفتر چرمیاش را باز کرده و زدن قلم در جوهر خاطرات سفرشان را مینوشت.این اولین سفر دو نفری آنها به اروپا بود و هر دو ذوق زیادی داشتن. روز های زیادی را توی راه بودن و از مسیر های بسیاری گذر کرده بودن، خاطرات زیادی با هم ساخته بودن که سوکجین میخواست با نوشتن این خاطره ها، این سفر رو جاودانه کند.
تابستان بود، اما نسیم خنکی میوزید و با وارد شدن از لای پنجرهی اتاق، با ورقه ها بازیگوشی میکرد.
همین که تهیونگ از در حمام بیرون آمد، سوکجین با عجله پرید و حولهی سفید رنگی را از روی تخت برداشت و روی سر همسرش انداخت.
«موهات رو خشک کن، نمیخوام سرما بخوری...برلین هوای تابستانهاش هم خنک تر از چیزیِ که فکر میکردم.»از با محبت بودن همسرش، لبخند پهنی روی لب هاش خزید و پیشونیِ مردش را بوسید. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و با صدای تقریبا بلندی اعلام کرد:«وقت زیادی نداریم...حاضری؟»
سوکجین در جواب دفترش را بست و گفت:«حاضر تر از شما جناب کیم.»از آنجایی که تهیونگ فقط شلوار پارچهای قهوهای رنگی به پا داشت، به کت و پیراهنی که برایش آماده کرده بود اشاره کرد:«ست شلواریِ که پوشیدی.»
«خیلی متشکرم، مرد من.»قبل از اینکه اتاقی که اجاره کرده بودن را ترک کنند، سوکجین کلاهی که متناسب با کت و شلوار همسرش بود را روی سرش گذاشت:«هنوز موهات نم داره.»
تهیونگ که حسابی دلش برای این مرد رفته بود، کمرش را گرفت و به در ورودی چسباندش، فاصلهای بینشان نبود و هر دو از عطر تن هم مست بودن، گرمای وجود و جسم جین تهیونگی را که همیشه به دور از اون سرد بود را گرم میکرد.
لیسی به لب های خودش زد و انگشت شستش را روی لب های حجیم جین کشید. این نگاه خمار مرد، نگاهی بود که از پا درش میاورد.
«من رو با کار هات تا مرز جنون میبری دلبرم.»

ŞİMDİ OKUDUĞUN
[one shot book]
Hayran Kurguایده های یهویی و سناریو های کوتاه از کاپل"taejin"قراره اینجا اپ بشن. Jintae Taejin