chapter 1: accident

17 3 4
                                    

ساعت حدود ۹ شب بود... نمی دونم از صب تاحالا چنتا شات اسپرسو منو سر پا نگه داشته بودن. فقط میدونم که به محض رسیدن به خونه از خستگی غش میکنم. امروز هزارتا کار توی کلینیک روی سرم ریخت... این روزا فشار کار داره از همیشه بیشتر منو آزار میده اما نمیتونم رهاش کنم... مگه میشه دوسش نداشت؟ تصور کن از صبح با یه عالمه حیوونای ریز و درشت سر و کار داشته باشی و بخوای درمانشون کنی  اون بین خودتم حسابی باهاشون کیف میکنی... مثلا همین امشب، آخرین مریضم یه بانی ِ سفید و تپلی بود. چند ماهش بود و صاحبش که یه دختر کوچولوی مهربونه نتونسته بود خوب بهش غذا بده. دل درد شدید گرفته بوده و کارش به دامپزشکی کشید... دوس داشتم همونجا، سرمو بذارم روی بدن گرم و نرم خرگوشه و بخوابم...ساعت چنده؟ عالیه...۹ و نیم شده و من توی یه خیابون تاریک و خلوت که چراغای ال ای دی ِ دم مغازه ها چشمک میزنن و روی مخم میرن، توی یه کافه ی قدیمی نشستم... منتظرم تا ماکیاتوی محبوبم رو برام بیارن... قطعا دیوونه م که این موقع شب قهوه میخورم... دیگه برام مثل اکسیژن شده. یه معتاد به قهوه...
گاهی حس میکنم آروم و قرار از زندگیم رفته... ۲۵ سالمه ولی زندگیم حول محور کار و باشگاه میچرخه... توی یه سیکل تکراری گیر افتادم که حقیقتا گاهی ازش لذت میبرم و گاهیم دلم میخواد یه چیز هیجان انگیز و جدید بهش اضافه کنم. یا شایدم...یه آدم هیجان انگیز... رابطه م با تمام دوس دخترای قبلیم به طرز ته چندان شگفت انگیزی تموم شده... توی همه شون دنبال چیزی میگشتم که وجود نداشت... و دنبال چی هستم رو خودمم نمیدونم...
صدای برخورد ماگ به میز شیشه ای رو میشنوم... سرم رو از روی گوشی بلند میکنم و به پیش خدمت لبخندی میزنم. ماگ رو همراه با بشقاب کیک شکلاتی جلو میکشم و شروع میکنم با ولع کیک و قهوه رو بلعیدن... از بیرون مثل یه هیولای بی شاخ و دمم...کسی که این نوقع شب به جای یه عذای درست و حسابی کیک و قهوه میخوره... با موهای همیشه آشفته و کراواتی که دور گردنم شل افتاده...با دو تا دکمه ی باز شده...
بدون صبحانه و ناهار تا این لحظه رو دووم آورده بودم...اما بدنم...توان هضم غذای دیگه ای رو نداره. گوشیم رو توی جیب کتم میندازم...دست آزاد شده مو زیر چونه م تکیه گاه میکنم و با چشمایی نیمه باز شامم! رو میخورم. چرا این مدل زندگی کردنو انتخاب کردم؟ گندش بزنن...
نصفی از کیک مونده...اما دیگه اشتهایی ندارم. کیفم رو بر میدارم، برای پیش خدمت سری تکون میدم و از کافه بیرون میزنم... صدای زنگوله های بالای در اعصابمو قلقلک میدن...
جای بند کیفمو روی شونه م محکم میکنم و با قدمای آهسته راه میفتم سمت خونه... برم باشگاه؟ ساعت...نه دیگه...برای امروز خیلی دیره... ولی نیاز دارم که هر چه زودتر خودمو خالی کنم... باید خسته شم... وگرنه امشبم قراره ازون شبای سفید باشه... فقط منم که زندگیم انقدر بی رنگه؟ کاش زودتر فردا صبح شه...تحمل شبا داره از ظرفیتم خارج میشه... باید برای خودم یه سگ بیارم... شایدم یه گربه... شایدم هر دو... نیاز دارم که از چیزی مراقبت کنم و چیزی از من مراقبت کنه...
عجیبه ولی تپش قلب گرفتم... بدنم که به این حجم از کافئین عادت داشت... چشمام برای چند لحظه سیاهی میرن... سر جام می ایستم...چیزی مثل یه رعد از شقیقه ی راستم رد میشه و به گوش چپم میرسه...
لعنتی... یادم باشه توی راه از داروخونه داروی خواب آور بگیرم... بدنم داره تحلیل میره...معلومه که امشبم خواب ندارم... به اون سمت خیابون نگاه میکنم... اینم از داروخونه ی شبانه روزی...
خیابون خلوت تر از همیشه اس... همیشه همینقدر سوت و کور و ماتم کده س ولی امشب... عجیب ساکت و بی سر و صداست...چراغ راهنمایی رانندگی سر این چهار راه... واقعا بی مصرفه...طفلی...
اولین قدم رو که از پیاده رو فاصله میگیرم، حس میکنم کسی به قفسه ی سینه م خنجر زده باشه... لعنتی... شاید باید از فردا سعی کنم کمتر قهوه بخورم...
قدم دوم... نکنه موهام آتیش گرفته و خبر ندارم؟ نه کوک...مسخره بازی در نیار...تو خودت دکتری... میدونی چه مرگته مگه نه؟
باید سریع تر برسم خونه یه دوش آب سرد بگیرم...
قدم سوم...سوم؟؟؟ ولی من که جلو تر نرفتم؟ فاصله م داره با زمین کم میشه...فاک... باید به جیمین زنگ بزنم...ولی خب...یکم دیره...چون من آلردی با زمین برخورد کردم...دستم روی جیب کتم مشت شده و پیشونی م... این خونه روی زمین؟ لنتی... نمیتونم پلکامو از هم فاصله بدم...ولی بالاخره قراره یکم بخوابم نه؟ وسط یه چهار راه ِ خلوت...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

gun powderWhere stories live. Discover now