بوی خون... بوی خون و فلز... چرا اینجام؟ چی شد که داستان من به اینجا ختم شد؟ نمی دونم... نمی دونم... گیج شدم... سرم روی تنم سنگینی میکنه و بوی خون ِ عجین شده با فلز و باروت باعث میشه که بخوام تمام وجودم رو روی زمین سرد رها کنم... واقعا چی منو اینجا کشوند؟ تو؟ تو باعثش شدی؟...یعنی تو پایان داستان منی؟ یا نه... تو آغاز و پایان منی... کاش صدای قدماتو بشنوم...کاش...کاش یه لحظه دنیای دور سرم از گردش بایسته و من بتونم یه بار دیگه چشماتو توی ذهنم تصور کنم... من... دارم می میرم و دیدن چشمای تو آخرین خواسته ی منه... کاش تصویر این چشما واقعی باشه... کاش هرم نفسات روی صورتم واقعی باشه... من... دارم می میرم و تو تنها و آخرین آرزوی منی... #کوکوی #انگست #اسمات #درام