جونگ کوک بدون هیچ حرکتی به سیاهچاله عمیق چشمای تهیونگ خیره شده بود ؟
الان چی شد ، چه اتفاقی افتاده بود ، الان یکی بهش اعتراف کرده بود ؟
میخواست لب باز کنه تا چیزی بگه که تهیونگ دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و گفت _ اینکه الان احساساتم رو بهت اعتراف کردم به این معنی نیست که همین الان ازت جواب میخوام ، میخوام خیلی خوب به حرفام فکر کنی و بعدش بهم جواب بدی چون نمیخوام عجولانه یا از سر احساسات زودگذر باشه احساس من به تو کاملا واقعیه خیلی بهش فکر کردم میدونم خیلی سریعه و فقط یک هفته گذشته ولی من از احساساتم مطمئنم و اولین باریه که یه همچین احساسی درون من شکل گرفته و دارم پرورشش میدم پس لطفا خوب بهش فکر کن حالا اگه میشه لطفا بیا برگردیم داخل کمی حالم مساعد نیست
جونگ کوک هنوزم متعجب بود سری تکون داد و با گرفتن بازوی تهیونگ اون رو به داخل بیمارستان هدایت کرد ؟
یعنی باید چه جوابی بهش میداد ؟ مادرش چی ؟ مادرش چطوری با این قضیه کنار می اومد ؟
_________________________________تهیونگ با رسیدن به اتاقش داخل رفت رو تخت نشست
مچ پاهاش به شدت درد میکرد با اینکه زخم پهلوش درحال بهبود بود ولی بازم درد داشت
آه درموندی از بین لبهاش خارج شد
نگاهش رو بالا آورد و به پسر کوچکتر خیره شد که به زمین زل زده و انقدر در افکارش فرو رفته که صدای تهیونگ روهم نشنیده
تهیونگ بشکنی زد ولی دریغ از کمی توجه ، کوک رو صدا کرد ولی بازم توجهی از طرف کوک ندید انگار تو این دنیا نبود
پس با کمی فکر بشکنی داخل ذهنش زد چطور بود کمی پسرک رو اذیت کنه تا توجهش رو به خودش جلب کنه
دستش رو جای زخمش گذاشت با فشار کمی که بهش داد صدای آخش در اومد و شروع کرد به ناله کردن
جونگ کوک با صدای بلند آخ تهیونگ کمی توی جاش پرید و به طرف تهیونگ رفت با نگرانی پرسید _ هی .. حالت خوبه ... درد داری .... بزار الان میرم پرستار رو میارم ؟
جونگ کوک میخواست از اتاق بره بیرون که تهیونگ دستش رو گرفت گفت _ مگه تو پرستار نیستی .... چرا خودت معاینم نمیکنی .... نگو بعد اعترافم خجالت میکشی
جونگ کوک با تعجب به تهیونگ خیره شد خجالت آخرین نقطه ضعفی بود که جونگ کوک میتونست داشته باشه
با انگشت اشارش ضربه ای وسط پیشونی تهیونگ زد لب زد _ نخیرم ، مطمئن باش تو حتی از منم خجالتی تری ، خجالت ... از کلمه ای داری حرف میزنی که مخالف کلمه ی جئون جونگ کوکه
تهیونگ پوزخندی زد و با بالادادن ابروش گفت _ خوب آقای جئون از اونجایی که شما خجالت نمیکشین میشه شما پانسمانم رو عوض کنین ؟
جونگ کوک سرش تکون داد و رفت تا وسایل پانسان رو بیاره3 دقیقه بعد
بعد پانسمان تهیونگ که با کلی غر غر و آه و ناله گذشت عرق پیشونیش رو پاک کرد و با بیرون دادن نفسش با حرص غرید _ تاحالا یه پسر غرغرو و لجباز تو زندگیم ندیده بودم
تهیونگ که میدونست مخاطب حرفای جونگ کوک خودشه خنده ای کرد و با لحن مسخره ای جواب داد _ تازه کجاش و دیدی این هنوز اولشه قراره بیشتر حرص بخوری ولی فعلا کاریت نداریم
جونگ کوک هوف بلندی کشید و با جمع کردن وسایل به طرفش برگشت و گفت _ اون موقع منم خیلی قشنگ از خجالتت در میام
تهیونگ خنده ای کرد و به چهره خسته ی جونگ کوک خیره شد کاشکی میشد زمان وایسته و اون همچنان به چهره ای کوک خیره شه و نگاهش کنه
کوک نفسشو صدادار بیرون داد به چشمای تهیونگ خیره شد و لبخندی زد و گفت _ وقت استراحتته بگیر بخواب ، اگه کارم داشتی زنگ قرمز رنگ بالا سرتو بزن من میام
جونگ کوک بعد اتمام حرفش و تایید تهیونگ از اتاق بیرون رفت
تهیونگ زیر پتو خزید و به دیوار سفید رنگ بالا سرش خیره شد و زیر لب فقط تکرار میکرد _ یعنی درخواستمو قبول میکنه ؟ یعنی قبولم میکنه ؟ یعنی قبول میکنه باهام باشه ؟
هیچوقت فکر نمیکرد عاشق بشه همیشه فکر میکرد پدرش از اون یه پسر دل سنگی ساخته باشه ولی حتی اگه دل آدمم سنگ باشه بازم یه راه نفوذی داره که چند نفر واردش بشن
با فکر کردن به اتفاقات گذشتش چشماش گرم شد و پلکاش روی هم افتاد
.
.
.
.
جونگ کوک همینطور که قدم های ارومی داخل راه روهای بیمارستان برمیداشت ذهنش درگیر صحبت های تهیونگ بود
یعنی اون واقعا عاشقم شده یا فقط یه هوسه ؟ اگه یه هوس باشه چی ؟ ولی تهیونگ یه فرد کاملا بالغ به نظر میرسه تازه ما فقط چند روزه که همو دیدیم و اون قراره بزودی از بیمارستان مرخص بشه یعنی باید چیکار کنم اگه درخواستشو قبول کنم جواب مامانمو چی بدم اگه قبول نکنم چیکار کنم ؟
با روشن شدن چراغی بالاسرش به درگیری های ذهنیش پایان داد و زمزمه کرد _ فکر کنم بهتره باشه از جیمین کمک بگیرم
( یه توضیح کوتاه درمورد جیمینمون : جیمین پسرخاله ی بزرگ جونگ کوک که بچم هنوز سینگل به گوره ولی جونگ کوک قول داده یکی رو براش پیدا کنه ، جیمین روانپزشک و مشاوره روابط جنسی و خانوادست و کسیه که سرش تا کمر تو باسن جونگکوکه)
خودش رو با دو به اتاقش رسوند و با درآوردن موبایلش از داخل جیبش وارد صفحه ی چتش با جیمین شد
YOU ARE READING
𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲
Fanfictionوانشات های ویکوک پر از فراز و نشیب پر از خنده و شادی پر غم و خوشحالی پر از درد و رنج پر از آسودگی و سختی منتظر تک تک وانشاتام باشید قراره تو این دنیا زندگی کنیم 😋😋😋