کام کوتاهی از سیگار گرفت و با سر انگشتهاش توی جاسیگاری لهشکرد.
اونقدر عصبیبود که حدومرزی نداشت، رگههای خونی چشمش در حال پاره شدنبودن! پنجره روباز کرد و به رقص پرده چشم دوخت، باد پرده و درختها رو به خوشرقصی وادار کردهبود.
رگههای نقرهی رنگ ماه توی اتاق خزیدن و صدای قدمهایی که پشت سرش متوقفشدن، نیاز نبود برگرده تا بفهمه چهکسی پشتسرشه همین حالا هم اونعطر رو میشناخت عطری که بوی فندقش رو توی فضای خونه پخش کردهبود این عطر رو به خوبی میشناخت!
ریههاش بوی فندق و بلعیدن و با چشمهای خونی سمت پسرک چرخید، رگههای نقرهی ماه روی صورتپسر، چشمهای به خون نشستهش رو وادار به رقص شیفتگی میکردن. سرانگشتهای لرزونش رو به صورت پسرک نزدیککرد اول خط فک پسرک رو نوازشکرد و بعد فشار محکمی که به فک پسر واردکرد که صدای نالهدردمند پسرک طنینانداز گوشهاش شد.
+ کوک... آه... چیشده؟
گوشه لب پایینیش رو زیر دندونهاش کشید و پلکهاش رو روی هم قرارداد، هیچچیز نمیتونست از عصبانیتش کمکنه، حتی چهرهزیبایی که زیر رگههای نقرهی ماه درحال درخششبود!
فکپسر رو بیشتر فشارداد و صورتپسرک رو سمت خودش کشید، لبهاش رو مماس لبهای پسرک قرارداد و رویلبهای پسر لبزد
- ترسیدی؟ اونموقع که جلوی دانشگاه لبهای که متعلق بهمن بودن رو روی لبهای یه حرومزاده قراردادی که نمیترسیدی!
تهیونگ ناباور از چیزی که شنیدهبود لب بازکرد تا از خودش دفاعکنه ولی جونگکوک زودتر لبهاش روی لبهای پسرک کوبید و مهرسکوت زد به لبهای پسرک!
تهیونگ لبهاش رو از هم فاصلهداد تا زبونسرکش مرد جایجای دهانش رو فتح کنه.
جونگکوک زبون تهیونگرو زیر مرواریدهاش گرفت و گاز کوچیکی از زبونپسر گرفت که صدای ناله پسرک توی دهانش خفهشد!
با دستراستش چنگی به موهای پسرزد و با دستچپ باسنش رو فشارداد.
اونقدر عمیق به لبهای پسر مکزد که شوریخون رو توی دهانش احساسکرد، لبهاش رو از لبهای پسرک جداکرد و به رقصخون روی لبهای پسرک چشمدوخت
+ کوک... قسم میخورم... قسم... میخورم... هیچی اونطور که تو...
انگشتهاش سمت لبهای پسرک دویدن و مهر سکوت رو روی لبهای به خوننشستهش کوبیدن، نگاه خمارشدش سمت گردن پسر رفت و لبزد:
- هیس... بذار بدنت نشون بده متعلق به کیه... بذار بدن سرکشت ثابتکنه متعلق بهکیه!
گردن پسرک رو اسیر لبهاش کرد و مارکهاش رو یکی پس از دیگری به گردن پسرکزد، میخواست مالکیت بدن پسرکش رو ثابتکنه، مالکیت اون پوست گندمکون که انگار مزرعهی از گندمهای تازه بود، مزرعهی آماده فتح!
دستهاش سمت هودی پسرک رفت و از تنش بیرونش کشید، شلوار پسررو هم بیرون کشید و روی تخت هلشداد.
سمت کمد رفت و چشمبند رو بیرونکشید و سمت پسر رفت
تهیونگ ترسیده لبزد :
+ نه... کوک... خواهش میکنم... چشمم رو نبن..
با سرانگشتهاش ضربه ملایمی روی لبهای خونی پسرککوبید و چشمبند رو روی چشمهاش قرارداد، دستهای پسرک رو با دستبند به تاجتخت بست و پاهاشرو با با پابند به میلههای تخت.
لبهای تهیونگ میلرزیدن جونگکوک خندید و گفت:
- ترسیدی هرزهکوچولو؟ نترس من هنوز حتی شروع هم نکردم!
بینپاهای پسر جا گرفت و لباسهای خودش رو درآورد، باکسر پسر رو پایینکشید و دستهاش رو روی لگن پسر کشید تا امتداد رونهاش، اون مزرعهگندم زیر نور ماه میدرخشید و شهوت وجود پسر بزرگتر رو چندبرابر میکرد.
دستشرو به ورودی نبض دار پسر رسوند و مزرعه زیر دستهاش لرزید
انگشتاول... انگشتدوم... انگشتسوم و نالهپسر...
+ کوک... غلطکردم...
سرشرو خمکرد و گازی از لبهای خونی پسر گرفت و گفت:
- ساکتباش هرزه کوچولویمن، بذار بدنت مالکیتت رو دادبزنه!
بوسهکوچیکی روی لبهای پسر زد و انگشتهاش رو قیچیوار توی ورودی پسر تکونداد انگشتهاش رو خارجکرد و عضو بزرگشدش رو روی ورودی پسر تنظیمکرد و واردش شد.
+ آه... کوک... لعنتی... چرا خشک!
- این تاوان هرزههاس کوچولو!
تهیونگ دردداشت و از لمسشدن بهزور متنفر بود اما حالا هیچ قدرتینداشت، نه تا وقتی که مردش عصبیبود و تنها راه آروم شدنش فریادزدن مالکیتشبود!
جونگکوک بدون هیچملایمتی توی ورودی پسر میکوبید، دستش رو سمت عضو دردناک پسر برد و لبزد:
- نباید بیای کوچولو! اگر زودتر از من بیایی چیزای بدتری در انتظارته!
عضو دردناک پسر رو توی دستهاش گرفت و شروعکرد به دادن هندجاب به پسر و همچنان بدون ملایمت توی ورودی پسرک میکوبید و تهیونگ نالههاش رو توی گلو خفهمیکرد و اشک میریخت.
با حس اینکه امکان اینکهالان روی دستهای مردش خالی بشه زیاده لبزد:
+ کوک... من... دارم... می... ام.
جونگکوک نیشخند ترسناکیزد و گفت:
- ترسیدی هرزه کوچولویمن... ترسیدی...
تهیونگ لبهای خونیش رو زیر دندونهاش کشید و لبگزید تا حرفی نزنه.
جونگکوک آخرین ضربه رو زد و توی پسرک خالیشد و با دستهاش پسرک رو هم خالیکرد...
___________
باحس خشکیگلوش پلکهاش رو از هم فاصلهداد و بهجای خالی پسرک کنارش چشم دوخت و همهچیز یادش اومد .
لعنتی زیرلب نثار خودشکرد و سمت بیرون اتاق حرکت کرد با دیدن تن گندمزار پسرش که جایجای گندمزارش رنگتیرگی کبودی بود و پسرشبهزور راه میرفت سمتش پا تند کرد بین دستهاش گرفتش.
- ته... من... من فقط ...
تهیونگ توی بغل مرد چرخید و بوسهی روی لبهاش گذاشت و گفت :
+ یهطوریرفتار نکن که انگار بار اوله اینجوری به فاکم دادی تو همیشه وقتی عصبی میشی ما این داستان رو داریم!
جونگکوک لبهای خونی پسرش رو نوازش داد و ملایم بوسید انگار با بوسههای ریزش میخواست عذرخواهیش رو به پسرکش برسونه!
تهیونگ سرش رو توی گودی گردن مردش فرو برد و لب زد
+ درمورد دانشگاه... کوک اشتباه فکرکردی! اون بزور...
جونگکوک سر پسر رو بالا گرفت و دوباره بوسیدش و لبزد:
- میدونم پسرم... من... فقط عصبی شده بودم...
تهیونگ ریز خندید و گفت
+پس برای عذرخواهی بریمدوتا بستنی خفن توتفرنگی بزنیم.
جونگکوک خندید و به نوازش گندمزار زیر دستهاش ادامه داد....
YOU ARE READING
Hot night
Fanfiction- ترسیدی؟ اونموقع که جلوی دانشگاه لبهایی که متعلق به من بودن رو روی لبهای یه حرومزاده قرار دادی که نمیترسیدی! + کوک... قسم میخورم. قسم... میخورم... هیچی اونطور که تو... - هیس... بذار بدنت نشون بده متعلق به کیه... بذار بدن سرکشت ثابتکنه م...