My baby is a....

56 13 3
                                    


آروم توی خواب غلتی زد و با حس نکردن دستاش دور تنش چشماشو اروم بازکرد. خودشو روی تخت پایین کشید و با بالاترین تن صداش نالید

"ژااااان"

وقتی بعد ۲ دقیقه هیچ خبری نشد کلافه خودش رو با یه ملحفه پیچوندو از اتاق بیرون زد.
خدمه با دیدنش تا کمر خم میشدند و به ارباب جوانشون احترام میگذاشتند.
اخم کرده روبه اولین خدمتکارپرسید "هی سالی ژانم کو؟!"
خدمتکار میانسال که به اینطور خطاب شدن توسط ارباب جوانش عادت داشت . با احترام مسیر بالکن رو بهش نشون داد.
" اما آقا الان مهمون دارند ارباب،درست نیست اینشکلی به دیدنشون برید"
اشاره خدمتکار به تن برهنش بود که باملحفه پوشونده بودتش.
"به توچه فضول، دوست پسرخودمه میخوام لخت برم جلوش تحریک شه" بعدشم زبونشو تا ته رو به خدمتکار جلوش دراوردو با اخم راهشو کج کرد سمت بالکن.
بادیدن مردجوونی که اونجا نشسته بود ابروهاش توهم گره خورد.
پس بالاخره اومده بود چین.

سریع پرید تواتاقش و یه لباس درست پوشید. هیچ دلش نمی‌خواست جلوی این مردک کم بیاره.
اروم راه افتاد سمت بالکن وبی توجه به بلندشدن الکس که بخاطر حضور اون بود، روی پاهای مرد اتوکشیده روبروش نشست.

" می بینم که بالاخره سگت اومده هانی"

مشت شدن دستای الکس رو میدید ،اما تاوقتی که دستای مرد روی تن اون موش کوچولو میرقصید مگه میتونست کاری بکنه؟
ریلکس لم داد روی تن مردی که محکم توی بغلش گرفته بودش و همون طور که واسه بوسه صبح به خیرش پیش قدم میشد الکس رو صداکرد:
"داشتی میگفتی"
چشمای الکس ثابت شد روی پسری که بی پروا توی بغل رئیسش نشسته بود وبه اون دستور میداد.
با ارامش سعی کرد به رئیسش بفهمونه نمیتونه به پسرک عیاش روبروش اعتمادکنه.

"رئیس اگه اجازه بدید بقیش باشه برای بعد"

ییبو اما ناراضی از ارضا نشدن فضولیش چرخید سمت دوست پسرش

" منم میخوام بدونممم،خودت بهم قول دادی تواین معامله منم باشم مگه نگفتییی؟؟"

مرد اگه میخواست هم نمیتونست مطیع پسر روی پاش نباشه. مگه کسی هم بود که بادیدن اون ونوس کوچولو که لبای قرمزشده اش رو جلوداده بود مقاومت کنه؟!
دستاشو دور پسرکش محکم ترکردو همون طور که روی سرش بوسه میذاشت به مرد روبروش دستور داد.

" حرف ارباب جوان رونشنیدی؟!"

همین حرف کافی بود تا پسرکش بانیشخند برگرده سمت الکس وبالذت به چهره سرخ شده اش نگاه کنه.
"بله رئیس"
بااینکه هنوز راضی نبود اما درمقابل قدرت اون کوچولوی جلوش هم نمیتونست کاری کنه.
دوباره نشست روی صندلیش وبدون نگاه کردن به اون موش چموش جلوش ادامه داد

"رئیس همون طور که گفتم همه چیز امادست. امشب ساعت ۸ هر ۳تاکشتی تو بندر شانگهای بارگیری میشند.
ازقبل باپلیس اونجاهماهنگ شده که به کشتی ها کاری نداشته باشند.
بعدم کل بار یکراست میره سمت انبار شرقی. ازاونجا به بعدشم بسپرید به من رئیس ،خودم با خریدارا معامله می‌کنم شما نگران نباشید"

وبااطمینان ذل زد به چشمای رئیس زیادی جذابش. نمیدونست چجوری یه مرد تواین سن وسال میتونه انقدر زیبا ودلفریب باشه.

"ییبو هم همراهت میاد"

بااین حرف چشمای الکس به سرعت درشت شد و باناباوری یه نگاه به ییبو ویه نگاه به رئیسش انداخت.
اون داشت شوخی میکرد مگه نه؟
هربارکه این موش فضول توی معامله هاشون شرکت میکرد، بادست وپاچلفتیش همه چیو خراب میکرد.
اخرین بارم که بخاطرش، پلیس از چین دیپورتش کرده بود و تا یک هفته قبل اجازه ورود به این کشور رو نداشت.
این یه بارو دیگه نمیتونست ریسک کنه.

"اما رئیس ...."

"امشب راس ساعت ۹هردوتون باید توی انبارشرقی باشید. معامله با خریدارا روهم خود ییبو انجام میده. تمام"

لحن محکم مرد مقابلش هیچ حرفی رو برای اعتراض نمیذاشت.
مطمئنا که الکس هم هیچ توانی برای درافتادن بایکی از یاکوزاهای اصیل چین نداشت.
بدون نگاه کردن به پوزخند اون پسر بچه لوس ورواعصاب مقابلش، ازجا بلندشد و با تعظیمی که به رئیسش کرد از اونجا بیرون زد.
ازهمین الانم میدونست امشب قرارنیست سالم برگرده....

"چرا صبح بیبیت رو ول کردی اومدی پیش این اورانگوتان؟"

ژان با ارامش موهای ابریشمیش رو ناز می‌کرد

"چرا انقدر ازش بدت میاد؟"

با حرص جاشو روی پاهای ژان درست کرد و ذل زد توچشمایی که همیشه موقع نگاه کردن به ییبو روشن تر ازهمیشه میشد

"چون بهت چشم داره"

ژان نرم به پسر تخس توی بغلش خندیدومحکم فشارش داد

"آیی ژان لهم کردی"

"سالم میری سالم میای.من پسرمو دستت امانت میدم وانگ ییبو"

لحن ژان زیادی جدی بود.

"فعلا که دیشب خودت زدی اش ولاشش کردی، حتی نمیتونم صاف راه برم"

باناراحتی ساختگی آهی کشیدو توجاش وول خورد.
ژان بی طاقت خم شدسمتش و لباشو کشیدتودهنش.
باحرص پهلوهاشو توبغلش فشارمی داد و بیشتر به سینش میچسبوندش.
چرا نمیتونست ازش سیر بشه اخه؟
بعداز ۵دقه بالاخره تونست ازش جداشه.
ییبویی که چشماش خمارشده بود رو بغل کردو باقدم های محکم به سمت اتاقشون راه افتاد.
این پسر باهاش چیکارکرده بود که تااین حد جلوش خلع سلاح بود؟!
میدونست پلیس کوچولوش اجازه نمیده اون معامله انجام بشه.
اما معامله چه اهمیتی داشت تا وقتی که ژان اون شیطون کوچولو رو توی تختش داشت.

.♡ .........

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

imagineWhere stories live. Discover now