_part1🥀

1.9K 353 134
                                    

انتقام کلمه تلخی به نظر میرسید، میتونست با تکرار هر کدوم از حروف لعنتیش یکی از خاطراتش رو به یاد بیاره و شاید همین دلیلی بود که وقتی بعد از سه سال مقابلش ایستاد ریکشنش تنها یه پوزخند مزخرف و احمقانه بود، به چشم هاش خیره شد، تو نگاهش، لابه لای مژه های فر خورده و بلندش، پشت خط پلکش، تو طرح مردمک قهوه ای رنگش دنبال یه نشونه گشت... یه احساس گناه...

هرچیزی که اون رو از دلیل اومدنش به اونجا  پشیمون کنه اما...
چهره پسری که نزدیک بوته گل های سرخ، درحالی که پیشبند قهوه ای رنگش رو روی بلوز سفیدش پوشیده و قسمت سمت چپ گونه اش، درست دو انگشت پایین تر از چشم هاش با گچ سیاه رنگی شده بود هرچیزی رو نشون میداد بجز پشیمونی...
بجز اینکه تهیونگ تو سه سال اخیر، تو 1095 روز گذشته، حتی برای لحظه ای هم دلتنگ و پشیمون بوده...

کنار لیموزین مشکی رنگش ایستاد، حتی تصمیمی برای نزدیک شدن بهش نداشت. اون رو پیدا نکرده بود که به همین راحتی به سمتش بره... تهیونگ دوست داشت شکار بشه و جونگکوک همیشه شکارچی خوبی بود.
شکارچی خوبی بود و تهیونگ این رو نمی دونست. خاطراتی که تهیونگ از جونگکوک به یاد داشت یکسری رفتارهای عاشقانه و احمقانه بود.  و اون شناخت باید همون جا متوقف میشد... جئون جونگکوک دیگه وجود نداشت... اون سه سال قبل مرده بود. توسط خودش به قتل رسیده بود و تهیونگ قاتل کوچولوی زیبایی بود که مجازات نشده بود.

صدای خندش تو فضا پیچید، هنوز هم زیبا میخندید... موقع خندیدن سرش رو کمی به سمت پایین متمایل میکرد و لب هاش قلبی شکل ردیف دندون های بی نقصش رو به نمایش میذاشت و هر بیننده ای رو شیفته خودش میکرد و اوه... اون پسر که مقابلش ایستاده بود معشوقه جدیدش بود؟
معشوقه جدید همسرش؟

زبونش سطحی گونه سمت راستش رو لمس کرد، سنگینی تفنگش رو پشت کمرش احساس کرد و خستگی پرواز روی گردنش نشست، نگاهش هیچگونه احساسی نداشت، احتمالا هیچ آدمی تو جهان قادر نبود با دیدن چهره جونگکوک به احساساتش پی ببره، حقیقتا نه عصبانی بود نه حتی خشمگین به نظر می رسید و حتی خوشحال هم نبود... تنها حسش شاید یه بی حسی مطلق بود. پرنده کوچولوی فراریش رو بعد از سه سال پیدا کرده بود، درنای بازیگوشِ ساده لوحش رو...

نفس عمیقی کشید، بعد از سه سال هوای مرطوب سئول، عادت ترک کرده اش بابت روشن کردن سیگارش رو تحریک کرده بود. دکمه اورکت مشکی رنگش رو به باز کرد، دست هاش رو تو جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد و دوباره به چهره ای که حالا در تلاش بود با کاتری که دستش گرفته بود انحنای ترقوه مجسمه داودش رو درست کنه خیره موند... ممکن بود سنگینی نگاهش تهیونگ رو متوجه خودش کنه؟
نباید اینطور میشد...
جونگکوک نباید سورپرایز تهیونگ رو خراب میکرد...

با سر به بادیگاردش اشاره کرد تا در رو براش باز کنه و بعد نگاهش رو برای اخرین بار به همسرش دوخت، داشت شاخه گلی رو که معشوقه اش سخاوتمندانه از بوته ها کنده بود، با لبخندی هیجانزده از دستش میگرفت...
تهیونگ همیشه همینقدر به رابطه هایی دراماتیک علاقه داشت... و شاید هم همین دلیلی بود که دستور داده بود تا اسم تهیونگ رو با سه هزار شاخه گل رز درحالی که تو دریا شناور بود بسازند و درست لحظه تمرین پروازش، بهش درخواست ازدواج داده، و حماقت خودش رو تایید کرده بود.

-𝘾𝙡𝙤𝙫𝙚𝙨🥀Where stories live. Discover now