Lisa's pov
این حس که منو هر لحظه بیشتر درگیر خودش میکنه بی شک خوده بهشته.
این دخترا منو از گودال تنفر و حسرتی که توش بودم بیرون کشیدم، نگاهی
به صندلی های عقب ماشین انداختم و رزی و جیسو رو درحال شوخی کردن
و خندیدن دیدم.
نگاهمو به دختری که صندلی مسافر رو گرفته بود دادم. اون دختر کسیه که
منو از اون باتلاق لعنتی خاطرات بیرون کشید.
"هی لیسا اینقدر به من خیره نشو و رانندگیتو کن"
دختر افسانه ایه من بالاخره منو به خودم آورد
"متاسفم فرشته من"
نگاهمو به جاده برگردوندم ولی لبخندم هنوزم سرجاشه
"هی احمق اینقدر نخند درست رانندگی کن"
شوخیه جیسو باعث شدبخوام لج کنم
درحالی که قهقه میزدم پامو روی پدال گاز فشار دادم
"هی روانی میخوای هممون به کشتن بدی؟"
رزی غر زد و باعث شد بخوام سریع تر از قبل برم. جنی که همیشه منو
همراهی میکنه چند شماره ولوم موسیقی رو بالا برد.
منی که میدونستم توی سر دخترم چی میگذره شیشه کنارشو پایین زدم
"کاملا حدست درسته مانوبان"
"من تورو میشناسم کیم"
جنی سرشو از پنجره عبور داد و تا کمرش خودشو بیرون کشید، درحالی که
دستاشو برای اکو کردن صداش قرار داده بود با اشتیاق فریاد میزد
"هییی کره صدای منو داری؟ اینا خونواده منن"
نفسی گرفت و با قهقه ادامه داد
"این دختر دیوونه رو میبینی؟ این عشقه زندگی منه"
سرخوشی توصیف فوق العاده ای برای حالی که توش غرق شده بودمه.
صدای فریاد پسرای جوون پشت ماشینمون که با سرعت رد میشد
میشنیدم بعضیا هووو میکشیدن بعضی سوت میزدن، این زندگی دیوونگیه.جنی درست مثل یه بچه گربه زبونشو برون آورده بود اجازه میداد باد
موهای قهوه ایشو بهم بریزه.
رزی و جیسو عمیقا درحال بوسیدن همدیگه بودن، و من...من توی این خط
سیاه که بینش بریده بریده های سفید دیده میشه رانندگی میکنم و نورای
رنگی رو از گوشه چشمم نگاه میکنم.
آزادی مطلق، بهشت...این خوده بهشته
این خونواده بهشته منه، بهشته لالیسا مانوبان
"دختره چطوره یکم سر و صدا کنیم؟"
با اشتیاق پیشنهاد دادم و سه دختر دیگه خندیدن همزمان جواب دادن
"عالیه لیسا"
موسیقی که درحال پخش بود رو تا شماره صد بالا بردم. صدای کر کننده
آهنگ unholy همه ی اون خیابون شلوغ که با چندتا لامپ روشن شده بود
رو پر کرده بود.
چیزی که به سر و صدای خیابون اضافه میکرد صدای اگزوز و جیغای ما بود.
شیشه های پایین ماشین توی ماشینم طوفان راه انداخته بودن ولی اهمیتی
نداشت چون همه ما نیمی از خودمون بیرون از پنجره رها کرده بودیم.
"خدای من کدوم احمقی با یه دست و تا کمر بیرون از پنجره رانندگی میکنه"
پسری از بین جمعیت توی پیاده رو فریاد زد که با سرخوشی جوابشو دادم
"من...لالیسا مانوبان همسره کیم جنییی"
جنی خنده ای کرد و جیسو به تقلید از من بلند فریاد زد
"الان خوبه منم جار بزنم من کیم جیسوعم همسره پارک چهیونگگگ"
جنی که لبخند لثه ای شیرینی رو تحویل همه ما داد جوابشو داد
"الان که همین کارو کردی"
همه خندیدیم که صدای فریاد شخص دیگه ای توجهمون جلب کرد
"شما مستید احمقا"
موسیقی بعدی شروع به پخش شد و درحالی که صدام با آهنگ the motto
ترکیب شد
"نه ما توی یوفوریای خودمون غرق شدیم"
YOU ARE READING
↚Jenlisa↛stuck in heaven and hell "one.shot"
Fanfictionچه رستگاری که سوزش قلبش بهشت را از جهنم دردناک تر میسازد. دیواری نامرئی مانعی به رنگ عدل الهی که دختران دلباخته را با تبعید یکی به جهنم و راهنمایی دیگری به بهشت از یکدیگر دور ساخته. این درد آتش جهنم نبود که لالیسا را شکنجه میداد درد دوری از عشق بهش...