"داگی شو"
با شنیدن صدای لیسا به سختی به حالتی که دستور داده بود ایستادم. به
آرومی انگشتشو روی بوتیم به حرکت در آورد
"این پلاگ واسه تو فوق العادس ولی..."
صدای بعدی که شنیده شد جیغه من بود که بخاطر یهویی بیرون کشیده
شدن پلاگ توسط لیسا بلند شده بود. لیسا با قهقه اسپنکی زد و بار
دیگه دستوری دهد
"روی پشتت بخواب"
مطیعانه روی پشتم خوابیدم و نمای خوبی از بدنم رو در اختیار لیسا قرار
دادم.
انگشتای کشیده لیسا رو احساس میکردم که کلیتمو مالش میدن، بدنم
به شدت بهش نیاز داشت
"لیسا لعنتی زودباش"
اسپنکی به پوسیم زد
"ددی...توله"
بدنم به لرزش دراومده بود
"روی...لطفااا"
با شیطنت منو شکنجه میداد
"لطفا چی ها؟"
"لطفا بفاکم بده"
کافی بود این کلمات رو بیان کنم که دو انگشت لیسا بدون هیچ آمادگی واردم
بشه.
زانوهامو ناخواسته هم کردم و پاهامو به تخت میکشیدم. لیسا منو گیر
انداخته بود و بی رحمانه ضربه میزد.
نالهام به اوج خودشون رسیده بودن
"اه..ددیییی"
طوری که صداش میکردم باعث رضایتش بود و کاری میکرد محکم تر از
قبل به کوبیدن انگشتاش توی حفرم ادامه بده.این لذتی بود که فقط لیسا میتونست در اختیارم بزاره، اون تنها کسیه که
توی این بهشت منو به جهنم میبره.
عضلاتم به لرزه افتادن و لیسا با متوجه شدن سومین انگشتشو اضافه کرد،
سرمو توی گردنش فرو بردم و زا گرفتن گاز محکمی از گردنش ارضا شدم،
نفس نفس زنان از شونهاش جدا شدم و بی جون روی تخت افتادم
"او نه نه جنی هنوز کارم باهات تموم نشده، تو باید از سر لذت تشنج کنی"
به طوری که بنظر میرسید از قبل جای همه وسایل رو بلد بوده دیلدوی
بزرگی رو از کشوی کنار تخت بیرون کشید که باعث شد بخوام فرار کنم .
سعی کردم خودمو عقب بکشم ولی اون با کشیدن چوکر کنترلمو به دست
گرفت.
"بچرخ"
دستور داد
"لیسا..لطفا"
درحالی که میچرخیدم و روی شکمم میخوابیدم التماس کردم ولی باعث
عصبانیتش شدم که با فشار محکمی به کتفم متو محکم به تخت فشار
داد
"چی گفتی؟"
میدونستم قراره درد کشنده ای رو تجربه کنم پس تلاش کردم برای خودم
کمی تخفیف بگیرم.
"ددیییی"
ولی فقط باعث افزایش خواستش شدم.
به آرومی دیلدو رو روی حفرم کشید و اونو واردم کرد. از درد به بالشت چنگ
میزدم. وقتی که شروع به ضربه زدن کرد نالهام بی وقفه بلند میشدن
"اه..بیبی تو واقعا تنگی"
برای راضی کردن لیسا کمی بوتیمو به بالا هول دادم که با اسپنکی همراه
بود.لیسا ضربات عمیقی رو به نقطه حساسم میزد و گاهی دستشو به سینم
میرسوند.
برای لحظه ای دهنم شکلی شبیه به o به خودش گرفت و من بار دیگه به
اوج خودم رسیدم و ارضا شدم.لیسا بعد از باز کردن دیلدو خودشو کنارم رها کرد و منو توی بغلش کشید.
شلوغی که از بیرون به گوش میرسید تا وقتی که در آغوش لیسا بودم اهمیتی
نداشت. صورتمو کمی پایین تر از گردنش مخفی کردم و اجازه دادم پتو رو
روی هردومون بکشه
"هیچوقت تنهات نمیزارم جنی"
بهم اطمینان داد باعث شد لبخندی بزنم و غرق در عطرش به خواب برم.__________________
ووت و کامنت لطفا
امید وارم خوشتون اومده باشه
barry.rose<3
YOU ARE READING
↚Jenlisa↛stuck in heaven and hell "one.shot"
Fanfictionچه رستگاری که سوزش قلبش بهشت را از جهنم دردناک تر میسازد. دیواری نامرئی مانعی به رنگ عدل الهی که دختران دلباخته را با تبعید یکی به جهنم و راهنمایی دیگری به بهشت از یکدیگر دور ساخته. این درد آتش جهنم نبود که لالیسا را شکنجه میداد درد دوری از عشق بهش...