-اینجا رو دوست دارم، کاملا آرومه و باعث میشه
تنها بودنم رو فراموش کنم.
"تهیونگ کجایی؟""من اینجام هیونا"
"تیهونگ بهت گفتم اینجا بازی نکن
ببین چقدر کثیف شدی!""ولی.."
"ولی نداریم..عجله کن اونا تقریبا اینجان"
"امروز روز فرزندخونگی منه..
هیونا همیشه تلاش میکنه تا برام جایی دوست داشتنی پیدا کنه، اما من همیشه تنهام..فقط یه احمق منو قبول میکنه""اسمت چیه پسر کوچولو؟"
سرم رو بلند کردم تا اون زنه خوشگل صدا رو ببینم..
متوجه حضورش نشدم."اسم من تهیونگه.."
تعظیم کردم و با لبخند جعبهی توی دستم رو بهش دادم، به امید اینکه کیوت بنظر برسم."اوو تو خیلی کیوتی!"
"اسم من جیمینه"کنار جیمین وایسادم..
بقیه بهکل من رو فراموش کردن.
اونا مدت زیادی باهم صحبت کردن و در آخر جیمین رو به فرزندی قبول کردن!و من یکبار دیگه تنها شدم..
وقت خواب بود ولی من یواشکی بیرون اومدم و به محل موردعلاقم رفتم.
نشستم و شروع کردم به گریه کردن..
میدونستم که نباید گریه کنم چون هیونا گفته بود که هیچکس بچه هایی که گریه میکنن رو دوست نداره و من باید قوی باشم.
اما نمیتونم.."چرا گریه میکنی؟"
سرم رو بلند کردم و با یه پسر کیوت روبرو شدم.
اما جوابش رو ندادم.."گریه نکن!"
بعد منو بغل کرد و گریهم شدیدتر شد..
"هیشش اشکالی نداره"
ازم پرسید: "اسمت چیه؟"
سَرم رو پایین آوردم و جواب دادم:
"من ت-تهیونگم"لبخند زد و گفت: "من جونگکوکم"
من ازت بزرگترم!
بلند شد و ژست سوپرمن رو گرفت.گفتم: اما کوچیک تر از من بنظر میرسی!"
اون همچنان داشت لبخند میزد..
با لبخنده روی صورتش بهم گفت:
"من شش سالمه..تو؟"هشت.."
---
هایـی!
مـن جـیزلم و این اولـین فیکـی هسـت
که ترجـمه میکـنم..
صو امیـدوارم کـه خوشـتون بـیاد!
YOU ARE READING
𝖮𝗋𝗉𝗁𝖺𝗇 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionمـن فقـط خانـواده میخـوام.. نمـیخوام تنـها باشـم! -تـهیونـگ