-𝘗𝘢𝘳𝘵 𝘵𝘦𝘯

137 22 0
                                    

تهیونگ:

"چرا نمیتونم صدای قلبت رو بشنوم؟"

حالا که بهش فکر میکنم من هیچوقت صدای قلب جونگ‌کوک رو نشنیدم..
آه چطور تونستم به اون بی‌توجهی کنم؟
*منظورش قلب کوکه*

راستش خودمم نمیدونم، با اینکه همیشه به جونگ‌کوک چسبیدم و هیچوقت  ازش جدا نمیشم.

شاید بشه به این موضوع گفت که من فقط خیلی عاشقم!

صبر کردم تا جوابمو بده ولی متوجه شدم بخاطر سوالی که ازش پرسیدم اخم کرده و نمیخواد صحبت کنه..

"تهیونگ، معلومه که قلبم داره میتپه چون اگه قلبم کار نکنه من زنده نمیمونم"

"داری دروغ میگی.."

"چی؟"

"از اسمم استفاده کردی.."

ابروهاشو بالا انداخت: "پس.."

"تو فقط زمانی از اسمم استفاده میکنی که داری دروغ میگی!"

"الان نه"

"هاه؟"

"نمیخوام الان درموردش صحبت کنم.."

آروم سرم رو تکون دادم، از قبل میدونستم که تنها چیزی که جونگ‌کوک قراره بگه همینه..
میدونم که جونگ‌کوک داره یچیزی رو ازم پنهون میکنه و نمیتونم خودمو بخاطرش سرزنش نکنم..

ما بهم قول دادیم که همیشه هراتفاقی که افتاد رو بهم بگیم اما کاملا واضحه که این قول اصلا براش مهم نیست چون حتی نمیخواد به یه سوال ساده جواب بده.

تویه جام تکون خوردم،حالا به طرف دیوار و سمت جونگ‌کوک برگشتم.

چشمام هرثانیه سنگین‌تر میشد، تسلیم شدم و خوابم برد.
اما قبل از اینکه وارد دنیای رویاییم بشم
متوجه شدم دستی دور کمرم حلقه شده که هرچی بیشتر میگذره محکم تر بغلم میکنه.

---

با حس سرما از خواب بیدار شدم.
جونگ‌کوک رفته بود، اون هیچوقت اینکارو نمی‌کرد.
همیشه کنارم میموند و صبح بیدارم میکرد..
وقتی بیدار میشدم برام پنکیک درست میکرد.

زمانی که سعی کردم به کوک کمک کنم رو یادمه که البته ایده‌ی خوبی نبود چون بعد اون اتفاق جین با کپسول آتش‌نشانی وارد آشپزخونه شد!

با خستگی از تخت بیرون اومدم، حدس می‌زنم امروز نمیتونم پنکیک بخورم.

امروز جیمین یه برنامه ریخته که هممون پیش هم بشینیم و ممکنه هرلحظه بیاد اینجا
بخاطر همین باید قبل رسیدن جیمین دوش بگیرم.

حولم رو برداشتم و سمت حموم رفتم.
درحالی که داشتم میرفتم سمت حموم، ووزی کوچولو رو دیدم که عروسک وینی کیوتش و پتویی که از طرف کوک بهش هدیه داده بودم رو تو دستهاش گرفته بود.

𝖮𝗋𝗉𝗁𝖺𝗇 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang