امروز روزیه که بلاخره میتونم جین و به جونگ کوک معرفی کنم..
جین تویه پنج هفتهی گذشته مدام ازم سوال میپرسید..
خیلی هیجانزده بودم چون بلاخره دوتا از بهترین دوستام قرار بود همو ببینن!جین رو مجبور کردم یه لباس مناسب بپوشه چون نمیخواستم موقع دیدن کوک دمپایی خرگوشی پاش باشه؛
بهترین بخشش اینه که کوکی حتی نمیدونه جین قراره بیاد..این یه سوپرایزه!
سریع دست جین رو گرفتم و سمت محل قرار های خودم و کوکی رفتم.
هنوز نیومده بود پس برای دقایقی منتظر موندیم اما دقیقه ها به ساعت تبدیل شدن.."ته ته شاید امروز نمیتونه بیاد"
جین با حالتی گفت که میخواست بهم دلداری بده.
"نه! اون همیشه میاد..بهم قول داده بود که همیشه میاد!"
"ته ته.."
"هیونگ فقط چند دقیقه..اون میاد"
اون هرگز نیومد..
جین منو متقاعد کرد تا برگردیم خونه و فردا دوباره بیایم..
اما درست مثل روز قبل و قبل تر از اون، کوکی هرگز خودشو نشون نداد.الانم دارم میرم به مکانمون اما جین نتونست بیاد، مجبور شد به هیونا کمک کنه.
همونطور که داشتم قدم میزدم متوجه سایهای روبروم شدم..
اون جونگکوک بود!"کوکیی!!"
به سمتش دوییدم و سریع بغلش کردم.
چون موهام میخورد به چونش شروع کرد به خندیدن..
"کوکی چرا؟"
چرا؟ من نیاز دارم بدونم چرا خودشو نشون نداد، چرا قول رو شکوند و چرا ولم کرد.
"متاسفم ته، برای دیدن خالم رفته بودم..
نمیخواستم برم اما مادرم مجبورم کرد"شروع کرد به بازی کردن با موهام.
نمیدونم چرا ولی خیلی اینکارو رو دوست داره..منم شکایتی ندارم چون خودمم خیلی دوست دارم.
عمیق تر تویه گودی گردنش فرو رفتم.."میبخشمت"
"فردا میای اینجا؟"
به امید اینکه بگه آره پرسیدم.
"آره قول میدم!"
دروغ گفت..
"ته ته جونگکوک دوست خیالیته؟"
با اعصبانیت سرم رو چرخوندم، انقدر اعصبانی بودم که راحت تونست بفهمه..
چطور جرعت میکنه درمورد کوکی این حرفو بزنه؟
"اون واقعیه!"
با صدای بلند داد زدم..
از اعصبانیت ناگهانیم تعجب کرده بود."اون واقعیه! اون منو بغل کرد! دستمو گرفت! اون منو بوسید!!"
دادهام به گریه تبدیل شد و دیگه سرپا نبودم..
درحالی که اشک روی گونههام جاری بود به علف ها چنگ میزدم..
جین تا حدی که هم اندازه من بشه خم شد؛
با یکی از دست هاش گونه هام رو نوازش کرد و با اون یکی اشکهام رو پاک کرد."هی احمق،من واقعیام!"
سرمو بالا آوردم تا صاحب صدا رو ببینم..
اون اونجا بود! پشت جین هیونگ ایستاده بود.
وقتو هدر ندادم و بغلش کردم.."کوکیی! تو واقعیای هستی..میدونستم واقعی هستی!!"
اشک از چشمام رویه لباسش میریخت به طوری که اون نقطه از لباسش کامل خیس شده بود..
"معلومه که واقعیم ته..به حرف های به اصطلاح مامان احمقت گوش نده!"
"متاسفم.."
سرمو چرخوندم تا بتونم جین رو ببینم و صداقانه بهش بگم که چقدر شرمنده هست.
کوکی رو ول کردم و به سمت جین رفتم..بوسهی کوچیکی رویه گونش کاشتم و یه لبخند بزرگ مستطيلی زدم.
"عیب نداره مامانی"
موهام رو بهم ریخت و نیم نگاهی به کوک انداخت و به سمتش رفت.
"متاسفم که فکر کردم واقعی نیستی.."
"برام مهم نیست که فکر کردی من واقعیای نیستم.. تو باعث شدی ته گریه کنه و این چیزیه که بهش اهمیت میدم"
جین سرش رو پایین انداخت، یجورایی حرف کوکی روش تاثیر گزاشته بود.
"کوکی"
نگاه خیرش رو به من انداخت و دوباره به جین نگاه کرد.
"میبخشمت، فقط بخاطر اینکه تو مادر ته هستی"
میتونم بگم براش سخت بود تا این رو بگه.
دست جین و کوکی رو گرفتم، وقتی لمسشون کردم هردو برام حس متفاوتی داشتن..
دست های جین برای دستای من یکم بزرگ بودن اما احساس امنیت میکردم.دستهای جونگ کوک یهکوچولو از من کوچیکتر اما گرمتر بود.
گرماش کُله بدنمو میگرفت.مثل احمقا لبخند زدم و به هردوشون نگاه کردم.
واقعا نمیدونستم بدون اونا باید چیکار کنم."بیاین قایم موشک بازی کنیم!"
با ذوغ گفتم و صدای خنده هردو نفر رو بلند کردم.
YOU ARE READING
𝖮𝗋𝗉𝗁𝖺𝗇 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionمـن فقـط خانـواده میخـوام.. نمـیخوام تنـها باشـم! -تـهیونـگ