از ماشین پیاده شد... با قدم های محکم و شمرده اش، وارد محوطه ساختمان بزرگ مرکزی شد..درخت های سرسبز و سر به فلک کشیده مانع از دیده شدن نمای کامل ساختمان شده بود و هوای ابری مانع از تابش مستقیم نور خورشید میشد که در نتیجه اون، رنگ های محیط با سرمای خاصی بازتاب میشد.. همه چیز آروم پیش میرفت اما برای سهون زمان تند تر از اون چیزی که فکرش رو میکرد، به جلو حرکت میکرد..
بعد از عبور از در های شیشه ای ساختمان آبی، به سمت اتاق مشترک خودش و دوستش چانیول حرکت کرد.. دستاش رو تویه جیب شلوار جینش گذاشته بود و روی سنگ های سفید-مشکی قدم بر میداشت و هرازگاهی اطراف رو نگاه میکرد..کت چرم تنش اون رو از تیپ رسمی که همیشه داشت در آورده بود و اندام ورزیده و شونه های پهنش خودنمایی میکرد.. جوری که نگاه های خیلی هارو به خودش جذب کرده بود و پچ پچ هایی هم به گوش میرسید
" واو.. ببینش.. اون افسر اوه عه نه؟.. "
" چقدر تیپ اسپورت هم بهش میاد.. اون باید یه آیدل میشدا.. "
" حقیقت داره استعفا داده؟.. "
" خیلی حیف شد.. من خیلی ازش خوشم میومد.. میگن فرانسوی تباره!.. نکنه میخواد برگرده کشورش؟ "
" به خاطر پدرش اومده بود.. سرگرد اوه جانگبین..وگرنه هیچوقت اجازه نمیدن پای یه دورگه به اینجا باز بشه بابا.. "
قبل اینکه از سالن خارج بشه، ایستاد. روی پاشنه ی پاش چرخید و به مردی که نسکافه ای در دست داشت و کنار دو زن ایستاده بود نگاه کرد.. مرد که فکر نمیکرد سهون واکنش خاصی نشون بده، کمی هول شده بود و با لبخندی سعی در کنترل وضعیت داشت. سهون به آرومی به مرد نزدیک شد و مقابلش ایستاد و با صدای رسا و دورگه که تحکم خاصی رو در لحنش نشون میداد، گفت
- وقتی اطلاعات ناقصی داری.. بهتره اظهار نظر نکنی
مرد گوشه ی لبش رو گاز گرفت و گفت
+ سهون شی... من منظوری نداشتم
- ازم برای کار دعوت شد.. قبول کردم چون پدرم و کشور پدریم رو دوست داشتم..
بدون اینکه منتظر پاسخی بمونه از مقابل دیدگان اون افراد که ظاهرا زمان استراحتشون رو میگذروندن، دور شد. کاخ آبی جای خوبی برای کار بود و سهون با استعفاش تقریبا لگد به بخت خودش زده بود.. اما حس میکرد اون چیزی که در عوضش گیرش میومد ارزش همه چیز رو داشت.. شاید هم شکست میخورد..اما اون شروع کرده بود تا پیروز بشه و توی این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد.. هنوز به یاد داشت.. وقتی از فرانسه به کره برگشت و پدرش با دیدنش در خونه شوکه شده بود.. پدر سهون مرد شگفت انگیزی بود و سهون عاشقش بود.. اونقدر عاشقش بود که برای فرار از دست مادر خودخواهش، کلی برنامه ریخت و نقشه چید.. گام به گام اجراش کرد تا تونست رها بشه و زود برگرده.. اما در نهایت.. پدرش توی اون حادثه جونش رو از دست داد و سهون رو تنها گذاشت
شاید اگه یکی از جعبه هاش جا نمونده بود، هیچوقت بعد دو هفته به اینجا برنمیگشت..
به در اتاق مشترک خودش و چانیول رسید و تقه ای به در زد.. در رو باز کرد و با دیدن چانیول که به سختی درگیر بود ، پشت چهره ی اخموش، لبخند محوی زد و چانیول رو تحسین کرد.. پشتکار و تلاش دوستش قابل ستایش بود..
سمت میزش که فقط یک جعبه روی لبه ی میز باقی مونده بود رفت و جعبه ی ۵۰ × ۵۰ رو برداشت.. قبل از اینکه بتونه با حرکتی از اون اتاق خارج بشه، دستی رو روی شونه اش حس کرد و سمت شخصی که میدونست چانیوله برگشت
- چان..
+ خوبی هون؟
- خوبم رفیق
+ هنوزم نمیفهمم چرا اینکار رو کردی
- من برای اینجا ساخته نشدم..
+ میدونم.. اما اگه کل کاخ آبی رو بتکونن.. یکی از کسایی که واقعا به درد اینجا میخورد تو بودی...
- تصور تویه
جعبه رو برداشت و کامل روی پاش چرخید تا به سمت در بره
+ سهون.. تو بهترینمون بودی.. بودنت به اعضای جون مثلت امید میداد.. هرکی عقب میکشید مهم نبود.. اما عقب کشیدن تو نه تنها بد بلکه به روحیه ی بچه ها هم آسیب زده
درحالی که در رو با ساعد دستش هل میداد به چان نگاه کرد
- هیچکدوممون ابدی نیستیم چان..
غمی توی دل چان بود و نمیتونست به سهون بگه که حس خوبی نسبت به این رفتنش نداره..
+ اما سهون
- من راهم رو پیدا کردم
+ دلم برات تنگ میشه
- میتونی بیای خونه ام و بهم سر بزنی
+ مردک..
جمله ی چان رو تکمیل کرد
- دیوث؟
چان تک خنده ای زد و با افسوس سرش رو تکون داد.. و سهون به سرعت از جلوی چشم های چان محو شد جوری که انگار هیچوقت وارد اونجا نشده بود.. طولی نکشید که از ساختمان خارج شده بود و مقابل درب بزرگ ایستاده بود.. خاطرات خوبی از اینجا داشت و همچنین اتفاقات ناراحت کننده.. ولی حالا تصمیم داشت بعد همه ی این ها از یه آیدل مغرور و از خودراضی که اخیرا زیادی دردسر درست کرده بود حفاظت کنه.. اونم به سبک خودش.. فقط امیدوار بود که بتونه از پس ماموریتش به خوبی بر بیاد و همچنین چیزی که میخواد رو به دست بیاره.. هیچکس نمیتونست ذهن سهون رو بخونه.. حتی گاهی خودش هم نمیتونست
....
+ هنوز نرفتن؟
- نه هنوز دمه درن
لوهان دستش رو توی جیبش کرد و پاکت سیگارش رو درآورد و ازش یه نخ سیگار برداشت..
+ به نظرت اینا به روح اعتقاد دارن شیو؟
- صد در صد آدمایه الاف و مریض به روح اعتقاد ندارن
اولین پکش رو به سیگارش زد و بعد پوزخنده عصبی روی چهره اش جا خوش کرد
+ قرار بود ترک کنی
- قرار بود دیگه هیتر.. سسانگ.. و هیچ کوفت رو اعصابی نباشه
+ بهت گفتم فلا با آیرین ادامه بده..
شیو دستش رو لای موهاش کشید
+هوف..
شیو با چشم های لوهان، چشم تو چشم شد و نگاه حرصی لوهان که انواع فحش های رکیک رو میشد از توش خوند، صداش رو در آورد
+ یااا من چیکار کنم اینا از تو خشتک منم دیگه راه برای رسیدن به تو پیدا میکنن
- هوف..
هم زمان که سیگار میکشید و افکار آزاردهنده اش تمومی نداشت، به کنار پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد..هیترا در طرفی با یه سری اعلامیه توی دستشون منتظرش بودن و هر از گاهی بلند داد میزدن و لوهان رو به فحش میبستن..از اون طرف هم فن هاش برای حمایت ازش به اونجا اومده بودند و نیروهای امنیتی سعی در آروم کردن وضعیت داشتند. همونجور که داشت بهشون نگاه میکرد توجهش سمت یکی از اون ها که یک سنگ توی دستش داشت، معطوف شد. دختر با مهارت خاصی سنگ رو درون کمان دستیش گذاشت و به سمت پنجره ای که لوهان پشتش ایستاده بود، نشونه گیری کرد.. چشماش به شدت گرد شد و وقتی به خودش اومد که گوشه ای خودش رو انداخته بود و شیشه پنجره شکسته شده بود..
- لوهان لوهاان خوبی؟؟؟
+ من..خوبم..فکر کنم
- لعنت بهشون...
شیو به نزدیکی پنجره رفت و نتونست فرد مشکوکی رو توی اون شلوغی شناسایی کنه پس فورا به سمت لوهان متمایل شد
+ بیا بیا بریم بالا اینجا امن نیست..بریم تا منم زنگ بزنم به پلیس..بلند شو
...
سهون روی کاناپه نشسته بود و به تلوزیون نگاه میکرد.. اونطور که پیش بینی کرده بود باید به زودی اون مدیر برنامه برای کارای نهایی باهاش تماس میگرفت.. برنامه های سهون اغلب بی نقص پیش میرفت مگر اینکه چیزی که احتمال یک درصدی داشت، رخ میداد و به برنامه هاش گند میزد.
همونطور که به تلوزیون نگاه میکرد هر از گاهی چشمش میچرخید و ساعت رو چک میکرد..
هوفی کشید و دستش رو لای موهای مشکی خوش فرمش کشید.. شاید اگه از اول دنبال کارای هنری رفته بود حداقل زودتر و راحت تر به خواسته هاش نزدیک میشد.. اما اون انتخاب کرد تا سخت ترین کار رو انجام بده و اینطوری پدرش رو که زمانی تویه اون کاخ کار میکرد و جونش رو هم در راه کارش داده بود،خوشحال کنه.. پدر سهون میراث بزرگی براش گذاشته بود اما هیچکدوم از اون میراث سهون رو راضی نمیکرد.. احمقانه بود.. هیچکدوم اونا نمیتونستن جای پدرش رو بگیرند.. یا خانواده ی متلاشی شده اس.. یا مادرش.. اون زن بعد از جدا شدنش از پدرش به فرانسه برگشت و حتی سهون رو هم با خودش برد.. زمان بعد از اون رفتن برای سهون به طور بدی متوقف شد.. بودن در اون کشور برای سهون چندان آسون نبود.. حس غریبی گاهی در وجودش رخنه میکرد و نمیتونست انکار کنه چقدر همه چیز سخت تر از حد معمول سپری میشه.. تصور خیلی ها اینطور بود که همه چیزخوب پیش میره اما واقعیت این بود که سهون میخواست بهترین ورژن خودت باشه و بدرخشه.. و این خیلی سخت تر از زمانی بود که اون در کشور خودش بود.. مادرش هر کاری میکرد تا سهون موفق بشه اما اون زن اونقدر که زیبا و با استعداد در طراحی انواع لباس های برند بود، مهربان نبود.. کار ظریف اون هیچ تاثیری بر روحش نگذاشته بود و سهون رو عاصی و معذب میکرد.. اما پدرش.. با وجود کارهای سخت و مسئولیت های سخت.. روحی جلابخش و پر از عشق و محبت داشت.. اما از سهون دور بود.. دور تر از دنیایی که داشت و همیشه شنیدن اون صدا و شوخی های گاه بی گاه پدرش اوضاع رو کمی بهتر میکرد.
با زنگ گوشیش از افکارش خارج شد و به تماس پاسخ داد
- بله
+ ...
- حتما.. چه ساعتی؟
+ ...
سرش رو تکون داد و گفت
- حرکت میکنم...
+ ...
بدون اینکه مکالمه رو قطع کنه.. به توضیحات گوش میکرد، از روی کاناپه بلند شد و کت مشکیش رو پوشید. به چهره ی جدی، سرد و مطمئنش توی آینه خیره شد.بالاخره اون روز رسید؛بالاخره میتونست بعد این سالها حس خوبی داشته باشه.. وقت اون رسیده بود تا حقایق برای همه روشن و آشکار بشه و مقصر دردهای بی شمار، تقاص پس بده!
به سمت در رفت و کلید ماشینش رو برداشت ..
- خودم رو میرسونم
بعد از شنیدن صدای بوق، از خونه اش خارج شد و به سمت آسانسور دوید. حتی نمیدونست چطور اینقدر عجله داره اما دیگه دکمه رو زده بود. کمی ایستاد و وقتی دید که آسانسور قرار نیست به زودی به طبقه ی بیست و هشتم برسه به سرعت سمت پله ها دوید. نفهمید چطور پله هارو طی کرده و تنها چیزی که متوجهش شده بود نفس زدناش بود. وقتی به پارکینگ رسید به سرعت سوار ماشین شد و از روی جی پی اس ماشین مسیر رو مشخص کرد و حرکت کرد. وقتی تویه ماشین نشست تازه متوجه شد الکی استرس گرفته و عجله داره... باید از الان همه چیز رو تموم شده میدونست!
بعد از حدود چهل دقیقه به ساختمون بلندی رسید که مربوط به کمپانی مشهور XYM بود.. ماشینش رو پارک کرد و از ماشینش پیاده شد.. چند پلیس اطراف ساختمون بودند که نشون میداد جمعیتی که اخیرا جای ساختمون بودند رو متفرق کردند.. همونطور که به سمت در میرفت به بنر های پاره شده اطراف خیابون نگاه کرد. انگشتاش رو فشار داد؛ اگه اون پسر اینقدر ناگهانی با دوست دختر خواننده اش بهم نزده بود و تهمت خیانت بهش زده نشده بود، اینقدر مورد حمله قرار نمیگرفت.. وقتی به در رسید.. مردی جلوش رو گرفت
+ شما کی هستین؟
گلوش رو صاف کرد و با لحن جدی گفت
- مدیر برنامه کیم مینسوک ازم خواستن بیام و با ایشون کار دارم
مرد با بی سیمش تماسی برقرار کرد و بعد از چند دقیقه راه رو برای عبور سهون باز کرد و گفت
+ دفترشون طبقه ی چهل دوعه
سهون سری تکون داد و از بین افرادی که تویه طبقه ی هم کف جمع بودند عبور کرد .. وارد آسانسور شد و طبقه ی ۴۲ رو فشار داد.. امیدوار بود که با شرایط پیش اومده اون آیدل مغرور به داشتن یه محافظ شخصی در پوشش راننده رضایت بده و زودتر بتونه تویه شغل جدیدش مشغول بشه.. هرچند برای سهون این کار واقعا مسخره و حتی خیلی ساده بود اما اون برای چیز دیگه ای به اینجا اومده بود...شاید یک برنامه ی خاص..
...
لوهان روی مبل توی استودیوش نشسته بود و فندکش رو توی دستش میچرخوند..دوست داشت که این ماجراها پایان خوشی داشته باشه اما نمیشد امید زیادی به پایان خوش داشت!.. میدونست بخشی از همه ی این ها تقصیر آیرین عه.. وقتی به این نتیجه رسید اون دختر اصلا شبیه اون چیزی نیست که نشون میده..فهمید بهتره ازش فاصله بگیره اما آیرین بهش گفت که نمیتونه راحت از رفتار لوهان بگذره و قطعا تلافی میکنه..آیرین باید اسکار بهترین بازیگری رو برای مظلوم نماییش دریافت میکرد!..حس میکرد همه ی اینا جزی از تلافی های آیرین عه.. آیرین... اون دختر عوضی!
توی افکار خودش بود که با ویبره ی گوشیش که توی جیب شلوار جذبش بود به خودش اومد..گوشیش رو درآورد و با دیدن اسم " شیومین " سریع تماس رو قبول کرد
+ الو
× سلام لوهان خوبی؟.. کجا غیب شدیی؟
+ استودیوعم..چطور؟
× میتونی بیای اتاق من؟... کارم واجبه!
+ باشه ۵ دیقه دیگه اونجام..فعلا
× فعلا
گوشی رو دوباره توی جیبش گذاشت..از روی صندلیش بلند شد و کت جینش رو از روی میز برداشت و پوشید..با قدم های آروم و بی خیال، از اتاق خارج شد.. بدون ذره ای وقت تلف کردن سمت آسانسور رفت و همونطور که گفته بود دقیقا ۵ دقیقه بعد جلوی در دفتر شیو بود..
تقه ای به در زد و دستگیره ی در رو فشار داد. وقتی درو باز کرد اولین چیزی که دید یه مرد بود که با کت و شلوار مشکی و موهای مشکی، پشت بهش روی مبل نشسته بود.نمیتونست قیافه مرد رو خوب ببینه و ظاهرا اونم متوجه باز شدن در نشده بود. ناخواسته درو نسبتا محکم بست و همین توجه شیو و مرد رو جلب کرد. مرد سرش رو برگردوند و با دیدن لوهان از روی مبل بلند شد و رو به لوهان ایستاد. نگاهش حسی رو منتقل نمیکرد؛ نگاهی که برای لوهان چندان خوشایند نبود..
ادامه دارد... .

YOU ARE READING
Amour Ou Vengeance
Action- Couple : #HunHan | #Secret - Gener : #Action . #Smut . #mystery . #Romance . #Criminal " من عاشق کسی شدم که ازم محافظت کرد و بانی مرگ عزیزترین کسم بود.. پس صبر کردم و فهمیدم اون لیاقت عشقم رو نداره.. پس تصمیم گرفتم انتقام رو انتخاب کنم و به هر ق...