1

6.5K 505 13
                                    

باریکه های خونی وسط کلبه کوچیک جاری بود
تعداد شون به دو تا سه می رسید

زمین و دیوار های کلبه پر از خون بود

صدای خنده ذوق زده اش مثل آواز مرگ توی کلبه پیچید ، از دست هاش خون سرازیر بود

روی صورتش قطره های خون پاشیده شده بود ، احتمالا وقتی شاهرگ شون رو زده بود این طوری شده

خنده مستانه اش ادامه پیدا کرد ، صدای خنده اش از صدا های شب جنگل ترسناک‌ تر بود

اما چی پسرک پونزده ساله رو تا این حد به جنون رسونده بود ؟ چی باعث شده بود پسرک این طور اون دو پسر هم سن خودش رو بکشه ؟

پسرک به خودش حق میداد ، حق میداد دو پسر رو بکشه

چرا ؟ واضح بود چون اون یه دیوـه

دیوی که خیلی وقته دلبرش رو‌‌ پیدا کرده ، تحمل اینکه کسی بخواد دلبرش رو اذیت کنه نداره

با چشم های مشکی و تاریکش به دو جسد متلاشی نگاه کرد ، خنده بچگانه پر ذوقی کرد

چشم های باز جسد ها بهش دهن کجی می کرد ، بلند شد و چاقو رو از زمین برداشت

چشم ها شون رو در آورد و کناری انداخت ، از موهای به رنگ شبش تا کفش های آل استار سفیدش همگی در از خون بود

بوی خون رو نفس کشید و آه پر لذتش سکوت کلبه رو شکست

باید به خونه دوستاش می رفت ، حمام می کرد و بعد به پیش دلبرک شیرینش می رفت تا با بغل های کوچیکش و بوی شیرین بدنش آرومش کنه

از کلبه بیرون زد ، سوار موتوری که از دوستش قرض گرفته بود شد و به راه افتاد ......

زنگ در رو زد و در بلافاصله باز شد و فردی پسرک رو داخل کشید

یونگی: احمق با این وضع اومدی توی شهر ؟ گمشو برو حموم

کوک: باشه

صدای تازه بم شده پسر رو شنید و اون رو به سمت حمام کشوند ، پسرک رو داخل حمام حول داد و بعد از گذاشتن لباس برای پسر از اتاق بیرون رفت

پسرک داخل حمام لباس هاش رو توی سطل سوخته گوشه انداخت

پنجره حمام رو باز کرد ، فندکی که همیشه گوشه حمام بود رو برداشت و لباس ها رو آتیش زد

دود از پنجره معمولی حمام بیرون می رفت و پسرک بی خیال دنیا زیر دوش آب حمام می کرد

از حمام بیرون اومد و لباس ها رو پوشید ، بیرون رفت و کنار دوستانش جا گرفت

کوک: ممنونم ازت

یونگی: چند نفر بودن ؟

کوک: دو نفر

یونگی: باید من رو هم صدا می کردی کسی حق نداره پیشی منو اذیت کنه

کوک: دفعه بعد داداش من باید برم دیر کردم

BEAUTY AND THE BEAST [Kookv]Where stories live. Discover now