Chapter 1

97 5 3
                                    

سلام ما با یک کامبک قوی برگشتیم. این چپتر اول کار جدیده و قراره زود به زود آپلود کنیم. برای توضیحات و ارتباط با نویسنده و فلان چیزها بیاید چنل تلگرام:
@Khameneijaghi

****

پنجم دی ماه هزار و چهارصد و دو
بیست و ششم دسامبر دو هزار و بیست و سه
منزل حسین امیرعبداللهیان

****

با صدای مهیبی که از گوشیش پخش شد از جا پرید. با چشم‌های به هم فشرده دستش رو دراز کرد تا صدای آلارم باد صبا رو قطع کنه. ده دقیقه به اذان صبح مونده بود.

از روی تخت بلند شد و لبخند زد. بالاخره بعد از مدت‌ها غم‌خواری برای مردم مظلوم فلسطین و سخت کار کردن به عنوان دبیرکل دبیرخانه دائمی کنفرانس بین‌المللی حمایت از انتفاضه فلسطین و مدیر مسئول فصلنامه گفتمان راهبردی فلسطین و وزیر امور خارجه، امروز قرار بود از سمت خدا پاداش کارهاش رو دریافت کنه.

زیر لب گفت یا سیدعلی و به سمت توالت رفت تا وضو بگیره و دوش مقعدی انجام بده.

امروز نمی‌تونست زیاد غذا بخوره که در انجام وظایفش خللی ایجاد نشه، بخاطر همین فریاد کشید:
«زن! اون چای نبات ما چی‌شد؟»

دفترش رو برداشت، و رفت سر میز روبروی ماکت تمام رنگی و لمینیت شده حاج قاسم تعظیمی کرد و نشست. خانم امیرعبداللهیان، لنگان لنگان براش چای و نبات آورد و تا خواست کنارش بشینه حسین دستش رو بالا برد و پیشته کرد

. خانم امیرعبداللهیان چشمی گفت و رفت سر سجاده و مشغول دعا خواندن شد. حسین به لیست کارهای امروزش نگاه کرد:
1- تماس با وزیر امور خارجه روسیه
2- دیدار با رهبر معظم انقلاب برای گزارش بعد از تماس درمورد مؤلفه‌های راهبردی محور مقاومت.

اولین قلپ چای رو که سر کشید، یورش خون به لای پاهاش رو حس کرد. نمی‌تونست باور کنه که قراره هم با روسیه صحبت کنه هم با مقام عظمی، اون هم تنهای تنها.

حسین خوب می‌دونست که لاوروف – وزیر امور خارجه روسیه – اصلا همتای اون نیست، بلکه فرستاده مستقیم پوتینه و کسی که قراره بعد این تماس به زیارت ارباب پوتین مشرف بشه و لیاقت بهترین خدمات رو از طرف جمهوری اسلامی داره. به عنوان نماینده نظام، وظیفه‌ سنگینی بر دوشش بود. اون‌قدر سنگین که دیگه نمی‌تونست تحمل کنه.

پاهاشو به هم فشار داد و آروم زیپ شلوارش رو باز کرد. نوشته‌ای که توی دفترش نوشته بود رو شمرده شمرده زیر لب تکرار کرد:
« Заранее счастливого Рождества вам, мой господин.» (ترجمه فارسی: پیشاپیش کریسمس بر شما مبارک سرورم).

حواسش بود که روی Заранее (پیشاپیش) تاکید کنه تا لاوروف دچار سوءتفاهم نشه و فکر نکنه اون نمی‌دونه که روس‌ها کریسمس رو هفتم ژانویه جشن می‌گیرند، نه بیست و پنجم دسامبر.

دوباره جمله رو تکرار کرد. با هر بار تکرار، سریع‌تر دستش رو بالا و پایین می‌کرد. سال‌ها کار و تلاش سخت برای نظام باعث شده بود که چشم‌هاش کم‌سو بشه و دست‌هاش بلرزه، اما توقف نکرد.

با هربار мой господин (سرورم) گفتن زیر دلش خالی می‌شد و بدنش داغ‌تر. دیگه روی جمله مسلط شده بود و داشت نزدیک می‌شد. خانوم امیرعبداللهیان داشت از دور همسرش رو نگاه می‌کرد و زیرلب دعای عهد رو که با صدای فرهمند درحال پخش بود زمزمه می‌کرد.

توی بدن حسین انقلابی به پا شده بود و انفجار نهایی که منجر به ارضا شدنش شد ناخودآگاه اون رو یاد شب‌هایی که با حاج قاسم حین جنگ 2003 عراق می‌گذروند انداخت.

سرش رو بالا آورد، ماکت حاج قاسم داشت بهش لبخند می‌زد. نزدیک‌ترین چفیه دم دستش رو برداشت و خودش رو پاک کرد. بادصبا هشدار طلوع آفتاب رو پخش کرد. نمازش دیگه قضا شده بود، اما می‌دونست که دل آقا ازش راضیه چون حین ماموریت برای حفظ حکومت اسلامی بود. باید غسل جنب می‌کرد و برای رفتن به دفتر آماده می‌شد.

.
.
.
.
.

-ری‌دن-

The Hard RevengeWhere stories live. Discover now