2019/07/13
09:03 am _مرکز پلیس لندن_کلافه عکس های توی دستش رو روی میز پرت کردو موهاش رو عقب داد. حدود سه سال میشد که درگیر این پرونده بود ولی حتی به به جواب، نزدیک هم نشده بود. نمیدونست کی بالاخره این وضعیت تموم میشه و اون لعنتی رو پیدا میکنه؛ ولی تا به نتیجه ایی نمی رسید دست از تلاش بر نمیداشت، اون که تا ابد نمیتونست اون رو دور بزنه، هر چند که الان به خاطر همین اون رو تحسین میکرد! اون کسی بود کهاین همه مدت پلیس ویژه لندن رو به بازی گرفته بود و رسما روی یک انگشت، میچرخوندتشون. اون قطعا یه نابغه بود و جز این نمیتونست اسم دیگه ایی براش پیدا کنه، همین ها توجیهی برای پیدا نکردنش شده بود.
_قربان یک مورد دیگه بهمون گزارش شده
با شنیدن افسر تازه کار نگاهش رو از عکس های روی میز برداشتو همینطور که از جاش بلند میشد و منتظر بهش نگاه کرد:
_خیابان استرند، طبقه آخر ساختمان کاوِنت گاردن.
با تموم شدن حرف افسر، ویلیام احساس کرد ضربان قلب خودش به پایان رسیده یکدفعه صداهای اطرافش خیلی دور به نظر میومدن و فقط این جمله با صدای بلند توی گوشش زنگ میزد."خیابان استرند، ساختمان کاونت گاردن"
چیزی که به ذهنش اومده بود نمیتونست اتفاق بیفته! با عجله میون جیب های لباسش به دنبال تلفن همراهش گشت و بعد از پیدا کردنش اون رو بیرون کشید. از بین مخاطب های محدود گوشیش انگشتش رو روی اسم مورد نظرش گذاشت و همونطور که سعی میکرد نفسش رو مرتب کنه گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
از آخرین باری که همچین احساس ترسی رو تجربه کرده بود چند سال میگذشت؟نمیتونست یکبار دیگه درد و رنجی که اون موقع تحمل کرده بود رو از سر بگیره. با شنیدن صدای زنی که لحن یکنواختی خبر از اینکه کسی قرار نیس گوشی رو برداره،میداد لرزش دست هاش شدید تر شد. قدم بلند و بی هدفی توی اتاق برداشت و دوباره تماس رو برقرار کرد.
بعد از چند ثانیه صدای آشنایی توی گوشش پیچید:
_بله؟
با شنیدن همون کلمه که از خلسه ایی که گرفتار شده بود بیرون اومده باشه، صداهای اطراف دوباره واضح شدن و بالاخره تونست با خیال راحت نفسش رو بیرون بده:
_الو؟ ویلیام؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که میون دو ابروش رو فشار میداد با لحن آروم و خونسردی که کاملا متضاد حس و حال چند لحظه پیشش بود پرسید:
_کجایی؟
_استادیو، چطور؟
پوزخندی زد و بدن سنگین شده اش رو به میز تکیه داد. باید برای اینکه صداش رو دوباره شنیده بود خدا رو شکر میکرد؟
_کارت تموم شد بمون میام دنبالت.
_ماشین آوردم!
از جاش بلند شد و به سمت خروجی راه افتاد. بدون توجه به حرفی که شنیده بود گوشی رو چند سانت از دهنش فاصله داد و رو به به افسر داخل اتاق گفت:
_زنگ بزن پزشک قانونی بگو گزارش هارو خودشون آماده کنن،دارم میرم سر صحنه.
دوباره گوشی رو به خودش نزدیک کرد
_مهم نیس بعدا میام میارمش. راس ساعت هشت و نیم جلوی استودیو هستم. فعلا.
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ایی باشه قطع کرد و به سمت خروجی راه افتاد.
YOU ARE READING
Darkness Revenge ~
Mystery / Thriller《اون چیزی که به دنبالشی در درون خودت پیدا کن》 ژانر: جنایی/روزمرگی/ معمایی/استریت/رمزآلود Gener:mysterious/criminal/daily/straight Story by : V_kookific فقط شخصیت ها عوض شده