part 1 □■

300 20 0
                                    

ووت و کامنت یادت نره چش عسلی

.........

جینننن...
بلهههه...
دیر شد دیر شد....چقد گفتم زود بخواب بچه...
ماماننننن...لطفا....
باید خودم بیام...صبر کن...
نه نه...غلط کردم...اومدم...
( بعد پوشیدن بلوز سفید و شلوار مشکی کیفش رو برداشت و به طبقه ی پایین رفت...روز اول ترم وقتی شب قبلش ساعت سه بخوابی هیچ قشنگی نداره...با چشماش پف کرده کیفش رو روی اُپن پرت میکنه و ساندویچی که مادرش براش گرفته بود رو برمیداره...خانم هوانگ با لبخند مست پسر خوابالوش میره بلوزش رو درست میکنه..)
حواست باشه چکار میکنی...با هر کسی دوست نمیشی...دانشگاه مثل مدرسه نیست حواست باشه...
مامان...من چند سالمه؟...
خفه شو...فقط حواست به درست باشه...حالا هم برو تا دیر نشده...
( کیف رو دست پسرش میده و هیونجین کیف رو با بیمیلی روی کتفش پرت میکنه و سمت در میره...)
منتظرتم...
دوست دارم مامان...
منم عزیزم...
( و از خونه خارج میشه...روز جدید...ترم جدید...سال جدید...هیچ کدوم مهم نبود...   *لعنتی چقد خوابم میاد*)
.
.
.
هوف....بلخره رسیدم...واهاووو...
( نگاهش به ساختمون دانشگاه میوفته... *چقد بزرگه*...با خودش زمزمه میکنه و کیف رو روی کتفش درست میکنه...با دیدن دخترا با دامن های کوتاه اُ کش داری از دهنش خارج میشه...موهای لخت بلندش رو با دست بالا حالت میده و شیک و مجلسی وارد مجتمع میشه...انگار نه انگار پلکاش کش اومده بود)
فلیکس...آره دانشجویی بود که کاملا اشنایی با دانشگاه داشت...درواقع دانشگاه هم اونو کاملا میشناخت...پسری با زیبایی مادرزاد اما اخلاقی که هیچ کس رو به چشم نمیاورد بار ها دخترای جوون دانشگاه براش هدیه آوردن و بهش درخواست دوستی دادن اما اون حتی کادو هاشون رو تحویل نگرفت...وارد سالن دانشگاه شد طبق معمول صدای ذوق دخترا و نگاه با حرص پسرا روش بود کیف مشکی رنگش روی دوشش بود و دستاش توی جیبش بودن و با قیافه سرد همیشگیش سمت کلاسش رفت...
دوتا دکمه ی اولش باز بود و عضله های سینش رو به رخ میکشید...با پوزخندی که روی لبش بود و ابرویی که بالا انداخته بود وارد محوطه شد...با صدای تعریف دخترا پوزخندش پر رنگ تر شد...
مدیر و معاونان توی حیاط دانشگاه ایستادن...
آقای چوی : دانشجویان...خوش آمدید‌‌‌...
مدیر مدرسه شروع به حرف زدن با بلند گو کرد....بعد از تموم شدن معاون اسم افراد رو خوند و کلاس هاشون رو مشخص کرد..
چان همراه اکیپش با کلاس خودشون رفتن...
.
یک ساعت بعد زنگ استراحت...
.
فلیکس کتاباشو توی کیف گذاشت و بیرون رفت و توی حیاط نشست...
چان پاهاش رو روی میز گذاشته بود و به صندلی لم داده بود و از دخترا دلبری میکرد...
تهیونگ : هی...یکی هم برای ما بزار...
چان : اوکی بابا...ولی تو خیلی بیبی...
در همین لحظه یکی از دخترا که چشم چان رو گرفته بود سمت تهیونگ شماره پرت کرد...تهیونگ سمت دختر برگشت و  زبونش رو روی لباش کشید و به دختر چشمک زد..
تهیونگ : داری پیر میشی...
چان با حرص : برو بابا...
فلیکس کتابچه کوچیکی از جیبش در آورد و شروع به خوندن کرد...
هیونجین کتابش رو توی کیفش گذاشت...سمت اون اکیپ وسط کلاس رفت...
هیونجین : دلبری؟...
چان : بلدی؟...
هیونجین آستیناش رو بالا میزنه و دوتا از دکمه هاش رو باز میکنه..
دخترای توی کلاس : هووو.... 
هیونجین با پوزخند : واسه بیبیام استادم...
یونگی : نه بابا خوشم اومد...
چان : اینکاره ایی رفیق...
هیونجین : هوانگ هیونجین...
و بعد همه خودشون رو معرفی کردن...
بعد از ده دقیقه از کلاس خارج شدن تا قبل از اینکه استاد بعدی بیاد هوایی بخورن...
تهیونگ با شونش به شونه ی هیونجین میزنه...و نگاهش رو به پسرک مو بلوند میده...
چان : هی جناب...کی بت اجازه داده...
تهیونگ : ولش کن...این رو کراشش حساسه...
چان : بلهههه؟...
تهیونگ : بیبی خشکلمون که همه رو شقیده...
هیونجین یکدفعه به خندخ میوفته ..
هیونجین : هولی شت...انقدر خوب عمود میکنه؟...
کای : هوف...هممون داغ داریم...
چان : گمشید خائنا...
تهیونگ : اوخی...ددی راضی نمیشه کسی بیبیش رو دید بزنه...
چان : ته...دونسنگ عزیزم...فقط بیاست... 
و دستش رو سمت تهیونگ دراز میکنه اما متاسفانه فرار میکنه...
فلیکس اصلا حوصله هیچکدومشون رو نداشت با اینکه ازش فاصله داشتن ولی صداشون صاف شنیده میشد لحظه ای نگاهشو از کتاب گرفت و تیز نگاهشون کرد...
تهیونگ و کای و یونگی و....کلا همشون یکی از دستاشون رو روی قلبشون گذاشتن و لب پایینشون رو گاز گرفتن...
همه : هیشش...‌چشماش...
هیونجین اما بی تفاوت فقط نگاش میکرد...از حق نگذریم از دخترایی که امروز دیده بود خوشکل تر بود...واقعا خوشکل تر بود..
چان و تهیونگ نفس زنان از دنبال کردن هم بلخره پیداشون میشه...چان با داد...
چان : وا د فاکککککک....
همه به خودشون اومد و - خسیس - ی زمزمه کردن...
اما هیونجین چشمکی بهش زد و با لبای قنچه شده دور از دید چان براش بوس فرستاد...
فلیکس بلند شد و سمت چان رفت میدونست که سر دسته اکیپ اونه با چند قدم فاصله ازش ایستاد...با صدای یخ زده ولی لحن آروم گفت(آرومتر حرف بزنید...ممنون میشم...
چان یکدفعه تغیر مود میده...چشمکی میزنه...
چان : اوکی بیب...
فلیکس جلوتر میره و کتابچه توی دستشو روی شونه چان اروم میکوبه..(فکر نکنم اجازه داده باشم ی بچه باز اینطوری صدام کنه...یک بار دیگه تکرارش کنی بد میبینی...)و ازشون دور شد
چان مست از اون حرکت اون یکی دستش رو روی بازوش میزاره و لبش رو میگذه...
تهیونگ : هیونگ عزیزم...نکنه اوضاع خیته؟...
یونگی : هیچ راهی نیست...مگر دسشویی...
چان : لعنتیا یه لحظه خفه شید بزارید ببینم اصلا دستش خورد بم یا نخورد...
استاد ادبیات : میتونید برید کلاس تمومه...
.
زنگ میخوره و هر کی با خداحافظی از رفیقش دور میشه...چان و اکیپش مثل همیشه با ماشین کای میرن...نگاهشون به عضو جدید میوفته...
تهیونگ : خوشکله...
هیونجین : میترسی بزنم رو دستت؟...
چان : سوار شو...شاید یه چیزی زدیم بیا بالا...
هیونجین نگاهی به ماشین بدبخت میندازه...
هیونجین : کجا قراره بشینم اونوقت؟..
جانگ کوک : بیا تو بغل خودم بشین بیبی...
و همه به خنده میوفتن...
هیونجین با پوزخند : مگه بغل راننده چشه؟...
یونگی : خاک تو سر خودتون و شوخیهای بیمزتون...
کای در خودش رو باز میکنه و هیونجین تا میشینه هلش میده تو بغل چان...صندلی کنار راننده...
و با شوخیهای خرکی هم یه دوری میزنن.‌‌‌..البته که چند تا چیز هم میزنن...
.
روز بعد_زنگ اول_کلاس جغرافیا...
دبیر جغرافیا همونطور که داشت درس میداد دید که تخته پاک کن کلاس نیست...رو به دانشجو ها کرد..(آقای لی..لطفا از کلاس بغلی تخته پاک کن قرض بگیر که من زنگ استراحت از دفتر یکی بگیرم...)
فلیکس از روی صندلیش بلند شد و به کلاس بغلیشون که هیونحین و بنگ چان و اکیپش توش بودن رسید و در زد...(تق تق تق)
دبیر ریاضی از داخل کلاس...(بفرمایید)
فلیکس وارد کلاس شد(معذرت میخوام که مذاحمت کلاس شدم...تخته پاک کن رو خواستم قرض بگیرم آقای چن...
دبیر ریاضی:اوه حتما فلیکس...(رو به تخته کرد...تخته پاک کن نبود...فهمید که کار دانشجو هاست از اونجایی که خیلی استاد مهربونی بود لبخند زد و گفت)بچه ها تخته پاک کن رو بیارید این چه شوخیه...
تخته پاک کن زیر میز هیونجین بود...هیونجین بلند میشه و از نگاه تیز چان تفره میره...هیونجین هم آدم خیلی شریفی نبود و لنگه ی اکیپ چان بود...و یه جورایی میشه گفت...از دیروز پریروز دلش این بیبی مو بلوند رو خواسته...با جذابیت قدم هاش رو تا پسر چشم سبز میکشه...جوری که دخترا از حسودی نگاهشون رو برمیدارن و چان از عصبانیت و حسودی بهشون زل زده بود...بقیه اکیپ هم نزدیک بود از چهره ی حرصی چان بزنن زیر خنده...هیونجین روبه روی فیلیکس میاسته و دستش رو میگیره و تخته پاک کن رو توی دستش میزاره...و سمت میزش با یه پوزخند از کیوتی مچ دستش برمیگرده...
چان زمزمه وارد در حال سوراخ کردن پوست و گوشت هیونجین
چان : چقد شجاعی توله...
فلیکس برای چند ثانیه از حرکت هیونجین میره توی شک ولی سریع حالت سردش رو برمیگردونه و از کلاس خارج میشه...
**زنگ ناهار...**
همه دانشجو های توی سالن غذا خوری نشسته بودن...اکیپ چان دور ورش نشسته بودن و بهش میخندیدن...چان هم بی سر و صدا بدون هیچ حرفی به اون بیبی کیوت نگا میکرد...
یونگی : نمیدونم چطور زنده ایی...فکر میکردم زنگ نهار قراره پورن ببینم...
چان : نگران نباش..برای این تجاوز گر هم آماده کردم...ولی فعلا این صحنه قشنگ تره تا قیافه ی ذوق زده ی این مارمولک...
و با دستش به فیلیکس اشاره میکنه که با سکوت و زیبایی خاصش بین دوستاش نشسته و غذا میخوره...
فلیکس مثل همیشه غذای سبکی برداشته بود و ازش میخورد...
هیونجین با یه پوزخند : نه بابا...حالا من شدم بیبی دزد؟...اصلا کی گفته بیبی توئه؟...من که زود تر لمسش کردم...
همه ی ذوق زده از جمله ی آخرش براش دست میزنن...
کای : کارت درسته رفیق...ولی سعی کن دور ور اموال بنگ نپلکی...چون بوت هیچ کس سالم نمونده...
جانگ کوک یه دفعه روی میز میکوبه
کوک : نظرتون با یه بازی چیه...هر کی برنده شد اون عروسک به اسمش میشه...
و زبونش رو روی لباش میکشه...  
تهیونگ : فکر نمیکنی این فکرا برای سن تو مناسب نیست؟...
جانگ کوک : بیبی چیزی گفتی...
یونگی : ته من جای تو بودم با توله خرگوشا در نمیوفتادم...
کای یکدفعه داد میکشه...
کای : *جرئت حقیقت* !...
هیونجین و  چان نگاهشون توی هم میوفته...
چان و هیونجین : اوکی
بکهیون وجیمین تنها کسایی بودن که توی این چند ترم دانشگاه تونسته بودن کمی به فلیکس نزدیک شن..با اینکه اون مثل همیشه بود ولی حداقل با اونا حرف میزد..
جیمین:فلیکس چرا بهشون اهمیت نمیدی اونا هات ترین پسرای دانشگاهن
بکهیون:آره راست میگه واقعن چرا نمیزاری بهت نزدیک شن
فلیکس با لحن آرومش(بیاید همیجا این بحثو تموم کنیم من هرگز نمیزارم اونا بهم نزدیک شن..
بکهیون نگاهشو به جانگ کوک میده..(خب..عیبی نداره ولی...از خق نگذریم جئون خیلی خوبه..
جیمین..:دیوونه مین بهتره اون خیلی خوبه...
فلیکس به اون دوتا نگاه میکنه و ابرویی بالا میندازه(آره دیگه الان اونا خوبن...
جیمین و بکی فلیکسو بغل میکنن(نه شوخی میکنیم تو بهترین دوست مایی فلیکس..
فلیکس لبخند خیلی ریزی میزنه(خیل خب لوس نشید حالا...
یونگی بطری رو وسط میز میزاره...
یونگی : ماهم هستیم..
جانگ کوک : هه..اگر اون اکیپ سه نفره رو بگیرم...آخ آخ...
کای و تهیونگ : نگوووو...
یونگی :.ما شیش نفریم اونا سه نفر هر کدوم رو چند تا کنیم؟...
چان : قراره بیبی م رو با کی تقسیم کنم؟...
هیونجین : بیبیم؟...هنوز شروع نکردیم...
جانگ کوک : بستونه...یک - دو - سههه...
و بطری رو میچرخونه...و بطری روی تهیونگ میاسته...
چان : ته...جرئت نکن  *عزیزم*...
تهیونگ : ام..
تهیونگ نگاهش رو توی سالن میچرخونه...
تهیونگ: هیونگ عزیزم...
چان : میکشمت...
تهیونگ : خب چانی هیونگ میری و...ام...با یورا...اوناهاش...میری و حرصش رو در میاری.‌.
چان روی میز خم میشه و یقه ی ته رو میگیره...
یونگی : انجام ندی ی هفته شام پیشتیم...
چان : لعنتی...دهنتون....
چان ژاکت کای رو برمیداره و سمت یورا میره...
کای : خداحافظ ژاکت عزیزم..
چان : توت...
جنتلمنانه از پشت سمت یورا میره...با یک دستش کمرش رو میگیره و با دست دیگه ژاکت کای رو دور کمرش جوری که روی روناش بیوفته میبنده...
چان : بیبی بویت راضی نیست کسی پاهای بیبی گرلش رو ببینه...
دم گوش یورا زمزمه میکنه و به کای نگا میکنه...یورا سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه...
یورا : ممنون...
چان سمت میز برمیگرده...
جیمین حرکت چان رو که میبینه رو به بکهیون میکنه(اوه..ایشون الان غیرتی شد؟
بکهیون(اهوم انگار
فلیکس لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی ازش خورد(واقعا از همچین کسایی خوشتون اومده؟همزمان با هزار نفرن...
تهیونگ : گمشو کثافت...چیز دیگه قرار بود...
یونگی : اینم قبوله البته...
چان روی صندلی لم میده...
چان : خیلی خوبم میدونم...
دوباره شیشه میچرخه و روی یونگی و هیونجین میوفته...
جانگ کوک : هیونگ بش رحم نکننن....
یونگی : چون بیبی خرگوشم خواست من بی تقسیرم...
هیونجین : منتظرم...
یونگی : اون بوت گرده رو میبینی؟...کنار بیبیمون نشسته...اسمش جیمینه...هم به بیبیت دست میزنی...هم به بوت خوشکل مینی...ما هم از اینجا اینارو درست میکنیم...
و به شلواراشون اشاره میکنه...
چان دستش رو به پیشونیش میکوبه
چان : مسخره میکنید؟... *من رفیق چند سالتون با یورا این مارمولک با اون عروسکاااااا*.!!..
هیونجین : هالک عظیم حسودی نکن...به بوت بیبی م جلوی همه دست نمیزنم نگران نباش...
چان : فقط گمشو...
فلیکس نگاهشو به هیونجین میده که داشت سمتشون میومد قیافه خشکی میگیره...
جیمین آروم میگه(اون چرا داره میاد اینطرف
فلیکس با قاشقش ور میره و وانمود میکنه کسی رو ندیده...
بکهیون(نمیدونم ولی بهتره بهس اهمیت ندیم..
هیونجین سمتشون میره و دستاش رو روی میز میزاره...از عمد بطری آب بین جیمین و فیلیکس رو هل میده تا بیوفته...
هیونجین : اه..معذرت میخوام...
خم میشه و دستش رو روی بوت جیمین میکشه...
هیونجین : دیگه روی این صندلی نشین شلوارت رو کثیف کرده...
بطری رو برمیداره و دستش رو روی رون فیلیکس میزاره و بلند میشه...
یونگی : لعنتی فاکی فقط کاش میوردیش برام...
چان : مارمولک گاییدمت...
هیونجین بطری رو روی میز میزاره...
فلیکس بلند میشه و سیلی توی گونه هیونجین میزنه...و با اخم غلیظی که بیشتر بخاطر جیمین بود که از خجالت داشت آب میشد رو بهش میگه(عوضی فکر کردی کارت خیلی خنده داره...لمس کردن بقیه بدون اینکه ازشون اجازه بگیری؟...اطراف ما نپلکید...دستتون به ما نخوره شیرفهم شد؟...بریم پسرا..)و همراه جیمین و بکهیون از سالن خارج میشن...
هیونجین شوکه از حرفای جدی فیلیکس حتی تکون نمیخورد...دوستاش سمتش میان...چان با خنده..
چان : یه چیزی میدونم که نزدیکش نمیشم...
یونگی : بگو ارزشش رو داشت...لعنتی بگو چقد نرم بود...
کای : پسرا بسه...خیلی ضایع کردیم‌..
جانگ کوک : هیونگ...ببخشید...فکر نمی کردم اینجور بشه...
چان : حقت بود...ولی سیلی حقت نبود...بریم بریم...خیلی سوتی شدیم...
و به حیاط میرن...
.
حیاط...
جیمین و بکهیون و فلیکس گوشه ای نشسته بودن..
جیمین خطاب به فلیکس(من حالم خوبه فلیکس..خیلی عصبانی شدی..
فلیکس(ببخشید بچه ها نباید داد میزدم..
بکهیون و جیمین..(ممنون که نگرانمونی فلیکس..
زیر سایه توی حیاط نشسته بودن...
هیونجین : بچه واقعا...واقعا کارمون زشت بود...
تهیونگ : بزرگش نکن...
یونگی : تا جایی که من یادمه برای یه انگشت من جون میدادن...
کای : مهم نیست بش فکر نکن...
جانگ کوک : یه جا روش تلافی کن بش فکر نکن...کلا نمیدونم چان روی چیش کراشه...یه جوریه کلا...
چان پس گردنی به کوک میزنه...
چان : از تو نظر خواستم؟...
کوک : واقعا خو...بنظرتون یه چیزیش نیست؟...ارزش دیک منو که نداره...تهیونگ هم اینو میده...
تهیونگ : اوه بله بله...
یونگی : خاک تو سرت تایید نکن...از من گفتن بود ...با توله خرگوش ها در نیوفتید این چند بار...
چان : نمی فهمید...مشکل اینجاست که شما نمی فهمید...
هیونجین : بسه بچه ها...
از بینشون بلند میشه...
چان : نرو...نرو ایندفعه دیدی یه جا دیگه زدت... 
هیونجین : خفه شو...
و سمت کلاس فیلیکس میره...
وارد کلاس میشه...اما کلاس خلوت بود و اونا هم اونجا نبودن...از کلاس میزنه بیرون و به حیاط میره دوباره...دور حیاط میزنه و کنار باغچه ی بزرگ حیاط پیداشون میکنه...
چند متری دور بود...
هیونجین : باور کنید میخوام حرف بزنم...
بکهیون بلند میشه جیمین مراقبه که فلیکس بهش نپره..
فلیکس رو به جیمین..(نگران نباش جیمین شی من آرومم..)
بکهیون..(خب..)رو به فلیکس میکنه...بعد آروم به هیونجین اجازه میده که بیاد جلوتر..
با فاصله ازشون میاسته...
هیونجین : لعنتی فکر نمی کردم دستت سنگین باشه...خب به هر حال...اسمت چی بود؟...مینی؟...من معذرت میخوام...یه بازی بود فکر نمی کردم رفیقت انقدر حساس باشه...تقسیره چان یا من هم نبود تقسیره اون گربه که نیست ببره...تقسیره یونگی بود...و توهم اگر ترسیدی یا چیزی متاسفم...و..شما...
چشماش رو به چشمای وحشی فیلیکس میدوزه...
هیونجین : من قصد بدی نداشتم...
جیمین کمی خجالت میکشه یعنی یونگی مینی صداش میکنه؟(آم...اسم من جیمینه..پارک جیمین..
بکهیون لبخندی میزنه(فکر نمیکنم دیگه مشکلی باشه مگه نه فلیکس؟)
فلیکس نگاهشو به بکهیون و بعد به هیونجین میده(اوم...)
جیمین با ذوق بلند میشه(خب..مشکل حل شد این یعنی بخشیدتون...
بکهیون رو به هیونجین آروم میگه(فلیکس یکم کم حرفه..)
هیونجین پوزخندی میزنه...
هیونجین : دهن لق نیستم ولی سلاطین دانشگاه دنبالتونن...حواستون باشه عروسکا...
و ازشون دور میشه...
فلیکس نفس عمیقی کشید..(میبینید دو دیقه هم نمیتونن آدم باشن...بچه ها میخوام واحد هامو عوض کنم‌...)
جیمین(چرا
بکهیون(بیا باهم عوضشون کنیم
فلیکس(خستمه..میخوام چند تا درس دیگه رو این ترم پاس کنم...
جیمین(اوکیه فقط باهم هماهنگ باشیم..
مدیر مدرسه: دانشجو های کلاس F3 و G2 توی سالن اجتماعات جمع شن..ممنون!!
بکهیون(احیانن G2 کلاس بنگ چان اینا نیست؟
جیمین(خودشه...ایندفعه دیگه کار ما نیست قسمت شده باهاشون توی ی سالن باشیم...
(*قسمته دیگه کار خداست😐🤣)
.
سالن اجتماعات...
.
چان همراه اکیپش وارد سالن میشن...هیونجین هم  زود تر رفته بود...
چان : هم این مارمولک اینجاست...امید وارم نزده باشه جای دیگش..
همه به خنده میوفتن و خودشون رو کنار هیونجین میکشن...
یونگی : عمودی افقی؟...
هیونجین : تو یکی خفه شو...واقعا از جیمین خوشت میاد؟...اصلا دلت میاد بهش دست بزنی؟...خاک تو سرت دلت میاد با دستات کثیفش کنی...
یونگی : دلم نمیاد ولی یه چیز دیگم میاد...
هیونجین : متاسفم...
یونگی با پوزخند...
یونگی: نکه تو خیلی پاکی...بدبخت نیومده هر چی داف بود رو با انگشتات گاییدی..‌.‌به من میگی اونوقت؟...
تهیونگ : یونگ...ولش کن یه چی گفت....
جانگ کوک : جاست ببندش...
فلیکس،جیمین و بکهیون وارد سالن شدن...چرا هیچکس جز اونا اونجا نبود؟...به هر حال رفتن و کنار اونا وایسادن..
مربی ورزششون با عجله وارد سالن شد(خب بچه ها وقت نداریم کلا به ۹ نفر نیازه که...)با کمال تعجب ۹ نفر توی سالن بیشتر نبود(خیل خب به تیم های ۳ نفره تقسیم شید و باهم بدنتون رو گرم کنید تا تمرین رو شروع کنیم...
هیونجین.بنگچان.فلیکس
یونگی.جیمین.کای
بکهیون.تهیونگ.جانگ کوک
زود باشید...
فلیکس فاکی به شانسش گفت...ولی الان چطوری باید مخالفت میکرد...چرخید و دنبال اون دونفر میگشت...
پسرا از هم فاصله گرفتن و کنار هم گروهی هاشون ایستادن.‌.اما این وسط چان بود که از یک طرف چشم غره به هیونجین و از طرفی شاخ بازی برای فیلیکس در میورد...
چان : مربی هوا گرمه میشه درجه ی کولر رو کمتر کنید؟...
مربی : باشه...
چان هم از فرصت استفاده میکنه و به بهونه ی گرمی هوا بلوز سفید رنگش رو درمیاره و با یه رکابی مشکی میمونه...
هیونجین : وا د هل...
*فاک بهت چان...فاک بهت*
هیونجین و بنگچان با فاصله ی کمی از فیلیکس ایستاده بود و دلبری هاشون و دعوا هاشون تا گروه های دیگه رسیده بود
فلیکس سرشو از روی تاسف تکون داد و شروع به نرمش کردن کرد...اونور جیمین و بکهیون رو دید که کاملا از وضعیتشون راضی بودن...
کای کنار یونگی ایستاده بود
کای : بکی دریایی بهتر نیست توی گروه ما باشه؟...
یونگی : خفه شو یکی یکی برو جلو...
یونگی کنار جیمین میره و نزدیکش میشه...هر چند خیلی خیلییی سعی میکرد جلوی مربی به بوت جیمین نگا نکنه...
یونگی با زمزمه : جوجه طلایی هارو میزارن با گرگا...
و شروع به نرمش کردن میکنه...کای اونور جیمین میاسته...
کای : بیبی جلوی بقیه قر ندی...( به یونگی اشاره میکنه )...چون ددیت اصلا راضی نمیشه...
پوزخندی میزنه و سرگرم میشه...هر چند چشماش دنبال پسرک چشم آبی می چرخید...
جیمین همراهشون نرمش میکنه و سعی میکنه که به حرفای کای فکر نکنه..ددی؟
مربی:آها بچه ها راستی مدیر مدرسه بهم گفت که خوابگاه هاتون راه افتادن و دیگه لازم نیست برید خونه میتونید همینجا بمونید بعد از تمرین لیست و کلید اتاق هاتون رو از دفتر بگیرید...
تهیونگ سعی میکرد به اون فرشته نزدیک بشه اما هر دفعه با دستان مبارک جئون توله عقب فرستاده میشه...
کنار جانگ کوک ایستاده بود و از حرصی چیزی زمزمه میکرد...
جانگ کوک دور ور بکیون می چرخید و گاهی نرمش انجام میداد...
جانگ کوک : عروسک اینطوری تا فردا هم گرم نمیشی...یکم بالا پایین بپر...
چند تا مشت توی هوا میزنه و روبه بکیون میگه...
تهیونگ : جئون میشه به ما هم یاد بدی؟...
جانگ کوک دستش رو دور کمر بکیون میکشه و سمت تهیونگ میره..
کوک  : البته...
تهیونگ حرصی نگاهش رو ازش میگیره و به کارش میده...
بکهیون کمی از خجالت سرخ میشه ولی عمرا چیزی به جانگ کوک بگه آروم زمزمه کرد..(خب..الان باید چیکار کنم...جانگ کوک هیونگ...
جانگ کوک نگاهش رو به مربی میده...خوشانس تر از این هم مگه میشه؟...وای چی میشه نه نفرشون یه خوابگاه باشن...واد هل چی میشه هر شب صدا جیغ یکی...ذهن انحرافی یه خرگوش...
جانگ کوک پوزخندی میزنه‌...
کوک : بیبی.‌‌..میشه یه کاری انجام بدی برامون؟...
بکهیون با تعجب بهش نگاه میکنه..(ا..البته..
چان و هیونجین دست از خط و نشون کشیدن برای هم با چشم برمیدارن و با شنیدن حرف مربی قند توی دلشون آب میشه...و از طرفی چاقو کشیده بودن برای هم نکنه با اون یکی هم اتاق بشه...
یونگی با شنیدن حرف های مربی کنار لبش کش میاد و کلا از صورتش میشد خوند چه آدم منحرف ذهن خرابیه...
یونگی : جیمینی...بنظرت تو خوابگاه G2 نمیوفتی؟...
کای نگاهی به یونگی میندازه و سعی میکنه خندش رو از افکار خیس یونگی بگیره...
فلیکس کلافه میشه رو به اون دوتا میکنه(هی...به من نگاه کنید...)نفسی میگیره(میخوام دراز و نشست برم یکیتون بیاد کمکم...
جیمین به یونگی نگاه میکنه(آم...دلم میخواد ولی...مدیر تعیین میکنه کی کجا باشه..
چان و هیونجین نگاهشون توی هم قفل میشه...اما اگر ایندفعه میزاشت چان فیض ببره شاید از به رخ کشیدن چنگال هاش برای صورت بدبخت هیونجین کم میکرد و بعدا هم میتونست تلافی کنه...
هیونجین چند قدم عقب میاسته و چان پوزخندی میزنه و نزدیک فیلیکس میشه..
چان : حتما...
فلیکس روی تشک مخصوص میشینه و زانو هاشو جفت میکنه و منتظر میاسته تا چان بیاد...
(**حالت درازو نشست میدونی خو چطوره؟)
یونگی که قند تو دلش آب شده و میشه گفت از لپای سرخ شده جیمین از گرما سالن داشت عمود شدن رو حس میکرد ابرویی بالا میندازه...
یونگی : اگر نیوفتادی به خودم بگو....جات رو با یکی عوض میکنم جوجه طلایی...
کای از تصور پورن زنده ی هم اتاقیاش اه کش داری میکشه...
*لعنت بهت توله ببر*
جیمین لبخندی میزنه و سرشو پایین میندازه و شروع به دوییدن دور سالن میکنه...
چان روی زانوهاش میشینه و به پاهای فیلیکس جفت میشه و لعنت...تاحالا انقدر بهش نزدیک نشده بود...دستاش رو دور روناش میندازه و سعی میکنه کار خطایی نکنه چون با پای مبارکش توله هاش رو به چوخ میداد...هر چند خیلی اثر گذار نبود چون فاک وقتی تکون میخورد بدنش زیر دستای عضله ایی و محکم چان هم تکون میخورد...
فلیکس  شروع به حرکت زدن کرد هر باری که بالا میومد با فاصله کمی از صورت چان بود ولی...اگر میدونست این فاصله چه بلایی سر چان میاره عمرا این کارو میکرد...
جانگ کوک نزدیکش میشه...و تهیونگ هم کنارش میاسته...کلا پسرک بیچاره رو قفل کردن..
کوک : توی هر خوابگاهی که افتادی...کافیه به ما آدرس بدی...خودمون ساپورتت میکنیم‌...اوکی؟...
تهیونگ : شماره تماس منو کوک رو هم داشته باش....برای مواقع ضروری...
و چشمکی به چشمای دریاییش که بهش زل زده بودن و گونه های سرخ شدش میزنه...و هر دو پسر بزرگتر شروع به ورزش میکنن...هر چند ورزش که نبود...به رخ کشیدن استایل برای یه بیبی زیبا بود...ببشتر دعوا بود...
چان لباش رو گزید و هر دفعه پلک هاش رو روی هم فشار میداد تا کنترلش رو از دست نده...اما اون نفس گرمی که توی صورتش خالی میشد اون چشمها که موقع بالا اومدن خمار نگاش میکردن...اون موهای لخت که به هر سمتی پرتاب میشدن...همه و همه...داشت اثرش رو میگذاشت و طاقت چان رو کمتر میکرد...
و ما هیونجین رو داریم که گه گاهی تکونی میخورد و نگاهش رو از اون دو برنمیداشت...چه غلطی کرده بود که همچین شانس خوبی رو از دست داده بودددددد....
بکهیون کاغذ های شماره رو توی دستش میگیره و باتعجب بهشون نگاه میکنه *اونا چرا همراه خودشون شماره دارن؟* به هر حال اونا رو توی جیبش گذاشت و توپ بسکتبالو برداشت و از دور سمت تور پرت کرد...داخل تور نیوفتاد...نفسی گرفت و دوباره رفت و برش داشت...دوباره پرتش کرد ولی بازم نیوفتاد چند بار تکرار کرد ولی توی تور نمیرفت...اخم کرد و پاشو به زمین کوبید...(اَه لعنت بهش...
کای با دیدن تلاش های بکیون آروم سمتش میره و مچ دستاش رو از پشت میگیره..‌اروم زمزمه میکنه
کای : بزار بهت یاد بدم...
تغریبا ۳۰ بار حرکتو تکرار کرد..دیگه خسته شد بار آخری که پایین رفت بالا نیومد پیشونیش و موهاش عرق کرده بودن و نفس میزد...(کافیه...
بکهیون رو به کای کرد...(آم..تو توی گروه من نیستی اینجوری...مشکلی پیش نمیاد؟
چان نفس عمیقی کشید و توی ذهنش چندین بار به فاکش داد...بطری آب رو از کنار تشک برداشت و روبه فیلیکس گرفت...
چان : تازه اولشه...معلوم نیست چی میخوان ازمون...
هیونجین نزدیکشون میشه 
هیونجین : میخوان از هر طرف به فاکمون بدن...تخمیا که دخترا رو انتخاب میکردین...
فلیکس چشماشو چند لحظه بست و دست چان رو رد کرد...(درسته..کار سخته..)میشینه و بهشون رو میکنه(پس بیاید جدی باشیم...)حوله ای برمیداره و عرقشو پاک میکنه.. سمت مربی میره...
کای : نه...مشکلی پیش اومد با من...
دستاش رو با یک دست بالا نگه می داره و دست دیگش رو دور کمرش میندازه و بلندش میکنه...دستاش رو جلو عقب میکنه و چند بار روی زمین و میزارش و بعد بلندش میکنه...
کای : ببین...اینطوری میپری و بعد دستات رو جلو پرت میکنی...
هر چند غلط اضافه ایی گرده بود چون فاک بهشششش....این چه استیلی که بکیون دارهههههه...کای رسما میشه گفت چند بار که بالا و پایینش میکرد بوت مبارکش رو روی دیکش حس کرد...
توپ مستقیم توی تور افتاد..بکهیون از خوشحالی چندبار بالا و پایین پرید و رو به کای کرد(وای تو خیلی حرفه ای هستی...خیلی خوب بود..
کای پوزخند جذابی میزنه...
( هوم میدونم...

klavie □■Where stories live. Discover now