part 15□■

44 4 0
                                    

فلیکس دست به سینه ایستاد....
فلیکس:نه...
.
هیونجین پوکر شد و همین جور که کراواتش رو شل میکرد سمت فیلیکس قدم برداشت و با دیوار قفلش کرد....زبونش رو روی لباش کشید...
.
هیونجین : خودم میدونم بدون لباس بهترم...‌
.
فلیکس خندید و به چشماش نگاه کرد...
فلیکس:گرسنت نیست؟
.
هیونجین: خیلی...
.
و بوسه ی کوتاهی به لباش زد و ازش فاصله گرفت...با به یاد آوردن امشب دستش رو بین موهاش کشید و کتش رو روی کاناپه  پرت کرد...همین تور که با دکمه های بلوزش ور میرفت روبه فیلیکس که توی آشپزخونه بود گفت...
.
هیونجین: امشب مامانم دعوتم کرده...
.
فلیکس توی آشپزخونه رفت و داشت براش غذا میکشید با شنیدن حرفش کمی شوکه شد و انگشتش به قابلمه داغ خورد و سوخت....
.
فلیکس:آخ...
.
هیونجین پا تند کرد و با بلوزی که نصف و نیمه باز کرده بود به آشپزخونه رفت...
.
هیونجین : چی شد...واهاو میدونستم بلدی آشپزی کنی ولی نه تا این حد...
.
نگاهش به قابله و قل قل هاش افتاد...
فلیکس انگشتش رو گرفت....رو به هیونجین کرد...
.
فلیکس: دستم سوخت...من توی چند تا رستوران و کافه کار کردم...مثل تو که توی پر قو نبودم...معلومه آشپزی بلدم...
.
هیونجین شوکه از جواب قاطع فیلیکس چیزی نگفت و پشت میز نشست...
.
همین جور که دست نشسته مشغول خوردن شده بود گفت...
.
هیونجین : به هر حال...وقتی داشتم میومدم گفتم شاید بد نباشه تو هم بیای....البته اگر میخوای
.
نفسی گرفت...کاسه رو جلوی هیونجین گذاشت و چاپستیک رو هم دستش داد...گونه اش رو بوسید....
.
فلیکس:ببخشید عزیزم...یکم از کوره در رفتم...
.
سمت یخچال رفت و پماد سوختگی و چسب زخمی در آورد و روبروی هیونجین نشست تا دستشو ببنده...
.
سعی کرد لبخندش رو بگیره...دست فیلیکس رو گرفت و بعد از پخش کردن پوماد چسب رو روش گذاشت...خم شد و لباش رو بوسید...
.
هیونجین: میشه بیای؟...
.
نگاهشو به صورتش داد...
.
فلیکس:اونا تاحالا منو ندیدن بهتر نیست بمونم؟
.
ابروهاش رو به معنای نه بالا انداخت و لباش  رو غنچه کرد..
فلیکس لبخندی زد....
.
فلیکس: باشه...غذات سرد شد...فعلا بخورش...بعدا ی فکری میکنیم..
.
.
.
.
.
40 : 20
.
هیونجین گردند بندش رو انداخت و دوتا دکمه ی اولش رو باز کرد...هوای بیرون کمی سرد شده بود ولی اینکه با ماشین میرفتن و برمیگشتن مشکلی نبود...بعد از انداختن انگشتر هاش موهاش رو به بالا و کمی هم به راست حالت داد و سمت فیلیکس برگشت...
.
هیونجین : یادم باشه اون برق لب رو ازت بگیرم....
.
فلیکس نگاهی به سر تا پای دوست پسرش انداخت...
.
فلیکس:عالی شدی...حالا برو تا من حاضر شم...
.
هیونجین دست به سینه ایستاد از جلوی آینه کنار رفت...
.
هیونجین: کی رو دیدی نخواد بدن همچین فرشته ایی نبینه که من دومیش باشم....
.
فلیکس کمی جلو رفت و چشمکی بهش زد...
.
فلیکس:نمیخوام دیر برسیم...زشته...
.
هیونجین لباش لیسید...فاک بهش رسما دیر میرسیدن...پوف کلافه ایی کشید و قبلا از خارج شدن گفت...
.
هیونجین : منتظر میمونم تا وقتی که کل روز رو وقت داشته باشیم...منتظرتم....
.
از اتاق خارج شد تا سری به ماشینش و وسایل و چراغ های ویلا بزنه...
.
فلیکس شلوار جین مشکی که روی زانوش طرح پارگی داشت همراه پیراهن بافتنی آستین بلندی پوشید و زیر شلوار زدش کمربندشو هم به شلوارش بست روبروی آینه نشست و به خودش نگاه کرد...*کاش این صورت رو هم نداشتی...حداقل دیگه میدونستی توی این دنیا هیچی نداری....* ژر لب قرمزی از توی کیفش برداشت و کمی ازش رو وسط لبش زد و پخشش کرد بعد از برق لب توت فرنگی همیشگیش روش زد کمی سایه چشم گلبهی پشت پلک ها و روی گونش زد....موهاشو شونه زد و  نگاهی کلی به صورتش انداخت...
.
فلیکس:آه...فلیکس....تو واقعا چی میخوای؟...
.
از روی صندلی بلند شد و از جا کفشی کفش آل استار مشکیشو برداشت و پوشید بعد از ساختمون ویلا خارج شد و توی حیاط رفت...دنبال هیونجین میگشت....
.
فلیکس:هیونجین؟!
.
هیونجین دم در بزرگ آهنی به ماشین تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت...با شنیدن صدای فیلیکس سمتش برگشت...و کاش اصلا برنمیگشت تا ضربان قلبش رو کنترل میکرد...لعنتی این دیگه چی بود...با نور چراغ های جلویی ماشین توی صورتش میشه گفت حتی زیبایی هم جلوش کم آورده بود...
.
نفهمیدچطور فقط زل زده...گوشیش رو توی جیبش گذاشت...
.
هیونجین: جانم؟...
.
فلیکس سمتش رفتو روبروش وایساد....چرخی زد...
.
فلیکس:چطوره؟
.
هیونجین هیس بلندی کشید و سمت در شاگرد رفت..در رو باز کرد و منتظر شد که بیاد و بشینه...
.
هیونجین : نمیدونم...فقط میدونم اونقدری زیبا شدی که یه مرد عاقل رو دیوونه کنی....
و با لبخند بهش نگاه میکرد
.
فلیکس خندید و سمتش رفت...
.
فلیکس:ممنونم شاهزاده...
سوار ماشین شد
.
هیونجین لباش رو به هم فشورد و در رو بست...سوار شد و وقتی ماشین رو روشن کرد سمت فیلیکس خم شد...
.
هیونجین : منم بنزین میخوام....
.
پوزخندی زد و منتظر نگاش میکرد...
.
فلیکس یقشو گرفت و سمت خودش کشید با فاصله کمی ازش با اون چشماش همیشه خمار بهش نگاه کرد و بوسه ای روی لباش گذاشت....و زمزمه کرد..
.
فلیکس:دیرمون شد...شاهزاده
هیونجین : لعنت حق با توئه....
.
از محوطه خارج شد و کریس دروازه ی آهنی رو با صدای بلندی بست...هر چند اگر بخوایم گرمای اون بوسه رو فاکتور بگیریم هوا سرد بود...
.
.








ام وی seven = افزایش دلتنگی

klavie □■Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin