my forever

236 51 40
                                    

***

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

***

ساعت دیجیتال کنار تخت چهار بامداد رو نشون میداد. جیسونگ احساس تشنگی زیادی داشت ولی دوست نداشت بلند شه.
اونموقع شب داشت به این فکر می‌کرد که باید قبل از خواب یه لیوان آب بالای سرش میذاشت و به خودش بابت انجام ندادن همین کار ساده لعنت می‌فرستاد.

بدون اینکه چشماشو باز کنه مسیر تخت تا آشپزخونه رو رفت. در یخچال رو که باز کرد، نوری که توی صورتش خورده بود باعث شد کمی لای چشماشو باز کنه؛ بعد از اونم مجبور شد برای پیدا کردن لیوان، لامپ آشپزخونه رو روشن کنه. احتمالا اگه قول و قرار های اول هم خوابگاهی شدنشون نبود، آب رو از همون بطری سر می‌کشید. ولی علاقه ای نداشت غرغر چانگبین رو روز بعد بشنوه، درحالی که بهش یادآوری می‌کرد برای این مدل سهل انگاری ها زیادی بزرگ شده. وقتی بالاخره یه لیوان آب رو نوشید، حس کرد دنیا اونقدر ها هم جای بدی نیست. بعدش هم چند ثانیه ای همون وسط ایستاد و آسمون کمی روشن دم صبح رو نگاه کرد. هال تماما آبی رنگ به نظر می‌رسید و کمی نور زرد رنگ از پشت سر جیسونگ تا کنار اولین مبل یک نفره ادامه داشت و محو و محو تر شده. جیسونگ یه نگاهش به بدن برهنه ی خودش افتاد. و نقاط کمی تیره شده ی روی پوستش که توی اون نور کم، وضوح درستی نداشتن. مشخصا هنوز هوش و حواسش کامل سر جاش نیومده بود، چون حس کرد که اینجوری وسط خونه ایستادن باید شرمگینش کنه؛ اونم وقتی کریس عملا هیچوقت توی خونه لباسی برای پوشیدن نداشت. دوست داشت همونجا وسط آشپزخونه دراز بکشه. احتمالا اگه با سه نفر دیگه اونجا زندگی نمی‌کرد به این اپشن جدی تر فکر می‌کرد، اما حالا که چند دقیقه ای از بیدار شدنش می‌گذشت و چشماش به نور لامپ اشپزخونه عادت کرده بود، فکر نمیکرد که نتونه خودشو تا تختش برسونه. پس توی گیجی سر صبح، با بطری آب سرد توی دستش و چشمایی که کمی می‌سوختن به اتاقش برگشت‌.

البته به محضی که چشمش به تختش افتاد کاملا سرحال اومد.
نور لامپ آشپزخونه که به اتاقش راه پیدا کرده بود چهره ی مینهو رو کمی روشن کرده بود و جیسونگ حس میکرد که صحنه ی روبروش داره سوزش چشمشو کاملا محو می‌کنه. اون حتی دیگه دوست نداشت پلک بزنه. حس می‌کرد گلوش دوباره رو به خشکی می‌ره، قلبش ممکنه از حرکت بایسته و نفس هاش رو می‌تونست بشماره.

یک

دو

سه

چهار

جیسونگ حس می‌کرد نفس کشیدن ارزشمنده. دوست داشت فاصله ی بین خودش و مینهو رو ببنده، دوباره کنار پسر بزرگتر که توی خواب عمیقی فرو رفته بود، دراز بکشه و گونه هاشو ببوسه. ولی از طرفی هم دلش نمیخواست این صحنه رو از دست بده یا مینهو رو بد خواب کنه. توی اون لحظه، کلمات جوری توی ذهن جیسونگ کنار هم قرار گرفته بودن که اون حس کرد باید جایی یادداشتشون کنه تا نحوه ی بیان حالشو فراموش نکنه. چون جیسونگ همونقدر که تو سرهم کردن جمله های ریتم دار خوب بود، توی حرف زدن مستقیم از احساسش همیشه کم می‌آورد. جیسونگ قدم های آهسته ای به سمت میز گوشه ی اتاقش برداشت. دفتر روی میز رو ورق زد و توی اولین صفحه ی سفیدی که پیدا کرد حس توی دلش رو نوشت. البته که بعد از اون نیاز داشت کمی هوای تازه نفس بکشه. فوران احساساتش توی اون زمان به قدری شدید بودن که جیسونگ حس می‌کرد ممکنه به گریه بیوفته. پنجره ی اتاق رو باز کرد و گذاشت هوای سرد اول صبح، کمی آتیش درونشو فرو بنشونه.

-سرده!

صدای خش دار مینهو باعث شد نا خود آگاه سرشو به سمتش بچرخونه. بعد کاملا سمتش چرخید تا باهاش روبرو شه. صورت مینهو کمی ورم داشت و چشماش نیمه باز بودن. جیسونگ بی اختیار لبخند زد.

-اونقدر نیست که بیدارت کنه

-صدای باز کردن پنجره بیدارم کرد. میخواستی خودتو پرت کنی پایین؟ چون تا جایی که خبر دارم سیگار نمی‌کشی

-تو میخواستی با گفتن "سرده" جلومو بگیری؟

-نه! میخواستم بهت بگم اگه میشه دریچه رو از بیرون ببندی بعد بپری

مینهو موقع بیان این جمله خندش گرفته بود. جیسونگ میتونست با دیدن اون خنده تمام گذشتشو دور بریزه و فکر هر آینده ای رو از سرش بیرون کنه، تا این خنده ها تنها چیزی باشن که تا وقتی نفس میکشه جلوی چشمش می‌بینه.جیسونگ به سمت تخت قدم برداشت.
-دریچه رو ببند هان جیسونگ

جیسونگ درحالی که روی مینهو خیمه میزد توی چشمای مینهو خیره شد با شیطنت سر تکون داد

-بهم اعتماد کن. زیاد سرد نمی‌مونه!

جیسونگ با پایان جمله ای که با فاصله ی خیلی کم از لب مینهو زمزمه کرده بود، بوسیدش. بوسه ای که کم کم عمیق تر شد. با این وجود جیسونگ حس نمی‌کرد کافیه؛ یا حس نمی‌کرد میتونه دست بکشه. و میدونست که این احساس متقابله. اون یه موسقیدان بود. میتونست ریتم هماهنگ تپش قلب هاشون رو  حس کنه. ارتعاش موزون نفس هاشون رو لمس کنه. انگار که عشق بازی با مینهو موسیقی در دست ساختی باشه که هر بار براش تازگی داره؛ شنیدنش روی سرتا سر پوستش رعشه می‌ندازه و هرگز از گوش دادن بهش خسته نمی‌شه.

نسیم سرد صبحگاهی راهشو به داخل اتاق پیدا کرده بود ولی مینهو دیگه به نظر شاکی نمی‌اومد. هوا کمی روشن تر شده بود و ساعت از پنج صبح عبور کرده بود. تنها صدایی که سکوت اتاق رو بهم می‌ریخت صدای نفس های نامنظم جیسونگ و مینهو بود، همراه ورقه های دفتر روی میز که با حرکت باد بی اختیار جابه جا می‌شدن. حرکت ورقه ها هربار نهایتا روی صفحه ای که آخرین یادداشت توی اون نوشته شده بود متوقف می‌شد.

جیسونگ اونجا نوشته بود:

"من باور دارم که خوشبختم. بابت خانوادم، دوستام و طرفدارام. ولی رنگی که تو به زندگی من می‌بخشی، انگار دلیلیه که بابتش قادرم این خوشبختی رو ببینم و لمس کنم."

***

ممنونم که تا پایان به خوندنش ادامه دادید. وقتتون بخیر 💚

Love You For Infinity [MinSung]Where stories live. Discover now