Before You Go:) part one ⅓لبخند محزونی زد و برای اخرین بار خانه ی خالی از سکونت و عشق را از نظر گذراند!
نوک انگشتان یخزده اش را به دسته ی چمیدان مشکی رنگ، رساند و با باز کردن آن میله ی فلزی و
نقره ای رنگ،قدم های کرختش را به بیرون و به سمت در بزرگ آهنی اپارتمان، هدایت
کرد...
اگر کسی در طول یک ماه گذشته به او میگفت که روزی باید این مکان را خالی
کند...قطعا پوزخندی نثار وجودش میکرد و اما حالا...چه دردناک این موضوع به وقوع
پیوسته بود.....دسته کلید نقره ای رنگ را از جیبش خارج کرد و بی توجه به سنگینی درون سینه اش از
آپارتمان و به قصد قفل کردن آن دیوار متحرک خارج شد!به دنبال کلید موردنظر، دسته کلید را جورید !چنان کند و آهسته که گویا هرگز دلش
نمیخواست به آن نقطه برسد گویا هرگز تصورش را هم نمیکرد....چنان کند که ثانیه هارا هم
به آغوش کشیدن یکدیگر دعوت میکرد!!و چه دردناک درحال حاضر در وسطش ایستاده
بود!
دروسط ترس هایش!در وسط تنهایی هایش!
در آخر با لرزش کوچک درون جیب پالتوی کرمی رنگش،دست از گشتن کشید و به اسکرین نه
چندان تمیز گوشی چشم دوخت!نامی که همانند زهر وجودش را به جنگ و درد وامیداشت!یونگ یونگ هیونگ
تلخندی زد و ایکون قرمز رنگ را فشرد....الان نه!نه الان و در آن لحظه در وسط
جدال قلبش برای سرکوب بغضی خفه کننده!!نه!الان جایش نبود! وقتش هم نبود!اما خودش بهتر میدانست...تا کی باید از آن مرد فرار میکرد؟!هرگز فکرش را هم نمیکرد که روزی تماس هیونگ مهربانش را رد کند....اما در حال
حاضر هیچ چیز سرجایش نبود!او مقصر همهچیز بود و چه دردناک،هیونگ موطلاییش گرفتار این
بلایا شده بود!با صدای دینگ اسانسور از افکارش خارج شد و به دنبال کلید درست اینبار دست جنباند!
-جونگکوک....
شنیدن صدای گرفته و مضطرب مرد کافی بود تا زجه های دردناک هیونگش را به خاطر
بیاورد!بی هیچ حرفی به سوی مرد برگشت و سرتا پای او را از نظر گذراند....بر طبق
انتظارش...مرد بزرگتر سر تا پا مشکی بود!گویا در تاریکی هایش فرو رفته باشد!نفس عمیقی را مهمان ریه های خفه شده اش کرد و گفت:
+اینجا چه کار میکنی هیونگ؟
بعد هم سرش را برگرداند و خودش را مشغول کلید ها کرد!مرد بزرگتر اب دهانش را فرو داد و بی توجه به سوال پسر پرسید:
-جیمین..کجاست؟
تلخندی مهمان لبهای کوچک و توپرش شد!جیمین کجا بود؟این دیگر چه سوال کوفتی بود
که از دهان مرد خارج شده بود!؟بعد از این همه مدت به اینجا آمده بود،سراغ نامزدی
را میگرفت که به بدترین شکل ممکن،نابودش کرده بود!؟جیمین کجا بود؟کجا میتوانست باشد؟
YOU ARE READING
𝘽𝙚𝙛𝙤𝙧𝙚 𝙔𝙤𝙪 𝙂𝙤!(𝙔𝙈)𝘾𝙤𝙢𝙥𝙡𝙚𝙩𝙚𝙙
Fanfictionجونگکوک هرگز تصور نمیکرد که پایان هیونگی که بیشتر از هر چیزی در آن دنیا، بهش وابسته بود و دوستی که در مدت کم چنین در دلش جا باز کرده بود اینطوری تمام شود!!...و حالا یونگی اینجا بود،گریه میکرد و از جونگکوک توقع داشت دلسوزی کند؟!...نه آن پسر هرگز نمی...