هندزفری رو از گوشش خارج کرد و با تقهای به در، وارد کلاس شد. خود معلّم هم تازه اومده بود. آقای کیم، مرد جوان و خوش مشربی بود، هر کسی در اوّلین برخورد متوجّه میشد.
لبخندی زد و به جلوی تابلو راهنماییش کرد:«اوه، کارت با مدیر زود تموم شد پسرم! خودت رو به بچهها معرفی کن.»
هانسول نگاهی به همکلاسیهاش انداخت، حاضر بود قسم بخوره که به محض ورودش خندهی تمامیشون خشک شده. به دیدن اون یونیفورمهای سفید یک دست با کتهای سرمهای عادت نداشت، چشمانش رو آزار میدادن. البته، بیشتر بنظر میاومد که وجود " اون " داره بقیه رو آزار میده.
«من ورنو- نه، چوی هانسولم. میتونید ورنون صدام کنید.»
برای اون چشمان متعجّب برنامهریزی نکرده بود. یک تای ابروش رو بالا داد.
«اوه، یادم رفت. من از آمریکا اومدم سئول. امیدوارم بتونیم با هم دوست بشیم.»
کمی طول کشید تا به اجبار آقای کیم، براش دست بزنن. بند کولهای که یک طرفی انداخته بود رو محکم میفشرد، میتونست خشک شدن لبهاش رو حس کنه. اصلاً از این جو خوشش نمیاومد.
تنها یک صندلی در دوّمین ردیف وسط و یکی مونده به آخر خالی بود، هانسول در دلش آهی کشید و کیفش رو پشت صندلی گذاشت. از همون لحظهای که روی صندلی نشست، احساس کرد که بجای تابلو، همه به اون نگاه میکنن. عرق سردی روی کمرش نشست. تا دو هفته پیش همراه با جاشوا و در حالی که اسکیت سواری میکرد به مدرسه میاومد، ولی حالا مجبور بود اون یونیفورم مسخره رو بپوشه و برای هر کسی که یک روز ازش بزرگتره کمر خم کنه؛ حالش از این وضعیت به هم میخورد و این تازه شروعش بود.
دفترش رو در آورد تا حدّاقل، یک فایدهای از این کلاس ببره.***
قبل از اینکه دستانش رو قلاب پشت سرش کنه، صدای موسیقی رو تا آخر زیاد کرد و مطمئن شد که هندزفریش از گوشاش بیرون نمیوفته. دلش نمیخواست تحت هیچ شرایطی با اون بچهها حرف بزنه، همین مونده بود که لهجهاش رو مسخره کنن.
حقیقت این بود که هیچوقت زیاد تلاش نمیکرد کرهای حرف بزنه، با اینکه به خوبی متوجّه میشد ولی خجالت میکشید با پدر و مادرش به زبان مادریشون حرف بزنه، تو مدرسه هم دوست کرهایی به جز جاش نداشت که وضع اون حتّی از هانسول هم اسفناکتر بود.
امّا با تکان خوردن صندلیش، بالأخره تصمیم گرفت چشمانش رو باز کنه. این دفعه کسی به اون توجّهی نمیکرد، بلکه همه با عجله و هیجان به بیرون کلاس میرفتن و انگار که اتّفاق مهمی افتاده بود. هانسول قلّاب دستانش رو باز کرد و تصمیم گرفت که برای چند دقیقه، پلیلیستش رو بیخیال بشه.
وقتی بیرون رفت، به سختی تونست از دایرهای که دانش آموز ها دور چند نفر ساخته بودن رد بشه و جلوتر قرار بگیره؛ همون قدر که میلی به برقراری ارتباط نداشت انسانی کنجکاو و فضول بود. امّا چیزی که دید، شوکّهاش کرد. شاید چون تا قبل از امروز، دیدن پسری که جلوی کسی زانو زده براش عادّی نبود. زمزمههای نامفهومی به گوشش میرسیدن امّا تمام توجّهش، به پسری بود که مشخصاً زانوهاش میلرزیدن و به کف زمین خیره شده بود. نمیدونست باید چه کاری کنه، همهی اینها تنها در چند دقیقه رخ داده بودن.
YOU ARE READING
West Blood | ChanSol
FanfictionName: West Blood Couple: Vernon x Dino Genres: School AU, Romance, Dram Summary: چوی هانسول از بدو تولّد در آمریکا بزرگ شده. با وجود خانواده و اصالتی آسیایی، هیچ شناختی از فرهنگ کشوری که پدر و مادرش ازش مهاجرت کردن نداره، تا وقتی که بخاطر مشکلات کار...