مسیر دستش رو تغییر داد و با انگشت شستش، اشکهای دیگهای که راهشون رو باز کرده بودن رو پاک کرد. چقدر صورتش نرم بود.
چان، سرش رو بلند کرد. دور چشمانش قرمز شده بود.
هانسول، لبخندی زد.«با این چشمای زیبات که نباید گریه کنی.»
قبل از اینکه حتّی متوجّه بشه، دستش پس زده شد و صورتش به دیوار چسبید. وقتی که چان، دستش رو پیچوند، دادش بلند شد.
«منحرفی چیزی هستی روانی؟! کی بهت اجازه داده بهم دست بزنی؟!»
«آی! ولم کن دیوونه!»
چان دستش رو ول کرد و به هانسولی که صورتش رو مچاله کرده بود اهمّیت چندانی نداد.
«قهرمان بازی امروزت خوشحالم کرد، ولی لطفاً دیگه تو کارام دخالت نکن.»
و لا به لای صدای زنگ و جمعیتی که به طبقهی بالا میومدن و وارد کلاسشون میشدن، گم شد. هانسول دستش رو مالش داد و لبهاش رو ورچید، فکر نمیکرد که کارش همچنین نتیجهای داشته باشه.
«به مردم خوبی نیومده.»
از روی کنجکاوی و افکاری که داشت، سرش رو به سمت چپ جهت داد و به آرومی گفت:
«اگه اون اینقدر زور داره، پس چرا میزاره براش قلدری کنن؟»
در حالی که به سمت کلاسش میرفت، چند ثانیه به علامت سوالی که بالای سرش بود فکر کرد. بعد که جواب رو پیدا کرد، بلند خندید.
«آها، من که گفتم! حتماً مازوخیسته! آیگو.»
هندزفریش رو از جیبش در آورد و دوباره دیواری بین خودش و آدمها کشید. زندگی تحصیلیش در کشوری جدید، خیلی هیجانانگیز شروع شده بود.
***
«مطمئنی میخوای بفروشیش؟ دیگه نمیتونی پسش بگیریا.»
چان، مردّد به دوربینش نگاه کرد. دوربینی که دو-سه سال پیش با پس اندازش خریده بود و حالا مجبور بود به هر چیزی چنگ بزنه تا پول جور کنه. بزاقش رو قورت داد، نمیدونست دوباره کی میتونه یه دوربین دیگه به دست بگیره.
«بله، سر دو میلیون توافق کردیم، درسته؟»
«آره، دیگه هیچ جا نمیتونی به این قیمت بفروشی!»
آهی کشید و خودکار رو به دست گرفت تا قرارداد رو امضا کنه، یاد تمام لحظاتی افتاد که با این دوربین به ثبت رسونده بود، یاد آرزو هاش برای آیندهاش افتاد. نباید همه چیز یکهو اینقدر سخت میشد.
بعد از اینکه هزینه به حسابش منتقل شد، مثل سربازی از لشکر شکست خوردهها، بند کیفش رو دوباره روی شانهاش انداخت و به سمت خونه راه افتاد. خونهای که حالا ساکتتر از همیشه بود، خونهی پر جمعیتی که برعکس همیشه، حال و هوای قبرستان میداد.
چان فرزند کوچکتر خانواده بود و دو تا خواهر بزرگتر داشت، یکیشون ازدواج کرده و یک جفت دوقلوی خیلی زیبا و بانمک به دنیا آورده بود. اونها، خانوادهی خوشحالی بودن. آخر هفتهها چان با خواهر زادههاش بازی میکرد و خواهر وسطیش برای شام میبردشون بیرون. عشق و محبّت بین پدر و مادرشون موج میزد و فضای بینشون هر کسی رو مجذوب میکرد؛ مشکلاتشون از وقتی که پدرش متوجّه شد شرکتی که درش پژوهشگره یک سری کار های غیر قانونی انجام میده، شروع شدن. کار هایی که به انسانهای زیادی، آسیب میزد. امّا بزرگترین اشتباهش شکایتش بود، در حالی که میدونست هیچ شانسی در برابر اون شرکت غولآسا نداره.
امّا مشکل جایی جدّیتر شد که پارک یونگمین فهمید پسر کسی که با شرکت پدرش درگیر شده، هم مدرسهایشه و از اون مهمتر، بیآزاره. هر چند، همه میدونستن که چان از کودکیش هنر های رزمی رو تمرین میکرد، امّا یونگمین هم از این مطّلع بود که چان نمیتونه بلایی سرش بیاره. اون نسبت به یونگبین مقیّد بود، حتّی به خانوادهاشچیزی از قلدریهایی که به مدّت بیشتر از یک سال، هر روز براش رخ میداد، نگفته بود. خواهر بزرگترش نمیتونست وقت زیادی براشون بزاره و با این حال همیشه نگران بود، و خواهر دیگهاش حتّی سختتر از قبل کار میکرد تا بتونه هزینههای زندگی و قرضهایی که بخاطر این شکایت به وجود اومده بودن رو تأمین کنه؛ پدرش هم با آزادی مشروط بیرون بود. با وجود اینکه کلّ اعضای خانوادهاش تلاش میکردن تا اوضاع برای مکنهی عزیزشون تغییر زیادی نکنه، امّا اون هم به نوبهی خودش فشار زیادی رو متحمّل میشد.
حدّاقل هنوز آپارتمانشون رو داشتن.
وقتی از آسانسور پیاده شد، بیمیل در روز باز کرد و کتونیهاش رو با دمپایی پشمی صورتیش عوض کرد. از اونجایی که دو تا خواهر بزرگتر هم داشت، دیگه به این طیف رنگی عادت کرده بود.
دیدن خواهرش، در این ساعت از روز، عجیب بود. سوآ به استقبالش رفت و دستش رو دورش انداخت.«خوش اومدی بچه.»
چان برای لحظهای، همه چیز رو فراموش و خودش رو در آغوش خواهرش حبس کرد، بوی تنش مغزش رو به روی آرامش میبرد و انگار که هیچ چیزی از جای خودش تغییر نکرده باشه.
چشمان سوآ گرد شدن، برادرش خیلی محکم اون رو میفشرد.«هی، خوبی؟ چیزیت شده؟»
سرش رو به چپ و راست تکون داد و از فشار حلقهاش کم کرد. بالأخره ولش کرد و با سری پایین افتاده، به سمت اتاقش رفت. البته که لی چان همیشه عجیب رفتار میکرد، امّا این دفعه واقعاً ناراحت و حساس بنظر میاومد. اون روز سختی رو گذرونده بود.
وقتی بلوز سفید مدرسه رو از تنش خارج میکرد؛ خورشید تصمیم به غروب گرفت. خیلی خسته بود، دلش میخواست کلّ روز رو بخوابه. امّا به عنوان یک دانش آموز سال آخری و کسی که میخواست خودش رو از این مخمصه نجات بده، فرصت زیادی برای استراحت نداشت.«نهار خوردی دیگه، آره؟ اگه نخوردی مامان یکم برات نگه داشته.»
«خوردم، میخوام دوش بگیرم.»
حولهاش رو برداشت و راهی حمام شد.
***
«چی؟ دوربینتو...»
چان، بستهای که تازه از بانک گرفته بود رو به دست مادرش داد. پدرش به کاسهی سوپ خیره بود. سوآ به اوپن تکیه داده و برعکس همیشه، چیزی نمیگفت.
«اگه نگران اجاره نباشیم میتونیم قرضای دیگهامون رو بدیم. هنوز به وکیل کیم بدهکاریم، نه؟ اشکالی نداره مامان، بعداً دوباره یه بهترشو میخرم.»
آقای لی، بلند شد و دستش رو روی شانههای پسرش گذاشت. همسرش نمیدونست چی بگه، حتّی نمیتونست باور کنه که پسرش اینقدر بزرگ شده.
«قول میدم بهترین دوربین دنیا رو برات بخرم چانا.»
لی چان لبخندی زد و دست پدرش رو فشرد.
«رو قولت حساب میکنم.»
با لرزیدن گوشیش، از جیبش خارجش کرد. پیام از طرف شمارهی ناشناسی بود، پیامی که اون شب ذهن چان رو به خودش مشغول کرد:
«حاضری فردا با من نهار بخوری؟»
-
سلام، ببخشید که این قدر دیر شد!🥲
دستم به نوشتن نمیرفت، امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید.
YOU ARE READING
West Blood | ChanSol
FanfictionName: West Blood Couple: Vernon x Dino Genres: School AU, Romance, Dram Summary: چوی هانسول از بدو تولّد در آمریکا بزرگ شده. با وجود خانواده و اصالتی آسیایی، هیچ شناختی از فرهنگ کشوری که پدر و مادرش ازش مهاجرت کردن نداره، تا وقتی که بخاطر مشکلات کار...