پارت 4

54 22 10
                                    

"سوم شخص"
جونمیون برای ھزارمین بار از مادرش و مردی کہ الان میدونست منیجرشہ خواست کہ بمونہ خونہ خودشون نہ یہ خونہ با کلی پسری کہ فقط اسم بعضیاشونو میدونست ولی اون الان یہ آیدل بود چیزی کہ میخواست بشہ و الان میدونہ کہ ھست ھنوز نتونستہ بود با جسم بالغ خودش کنار بیاد چہ برسہ بہ موقعیت بہ این بزرگی ، عضو یہ گروہ بزرگ و جہانی

_اونجا کہ رسیدی فقط استراحت کن منم ھر وقت بتونم یہ سر بہت میزنم تا میتونی از روی تخت بلند نشو و غذاتو خوب بخور منم برات غذا میفرستم البتہ با وجود کیونگسو خیالم راحتہ ولی اونم سرش شلوغہ وقت نمیکنہ ھی غذا بپزہ
سوھو: اگہ انقدر نگرانمی بزار خونہ بمونم

_ نہ جونمیونا چیزی کہ تو یادت رفتہ حداقل نصفش توی اون خونست و ھمش با اون آدما
سوھو: اونا چند تا غریبن

_نیستن ، اونا کسایی ھستن کہ تو توی این سال ھا انقدر دوستشون داشتی کہ براشون فداکاری ھای زیادی بکنی دیگہ نگم کہ چقدر اونا ھم تو رو دوست دارن و ھواتو دارن ، خودت از روزی کہ بہ ھوش اومدی شاھد بودی کہ چقدر نگرانتن اگہ پیششون بمونی زود تر ھمشونو یادت میاد
سوھو: اگہ یادم نیاد چی؟

قبل از اینکہ مامانش جواب بدہ منیجر کہ رو صندلی جلو نشستہ بود جواب بدہ: از اول شروع میکنی و با ھممون آشنا میشی

حرف زدن با اینا فایدہ ای نداشت ھمہ حرف خودشونو میزدن ، حس میکرد دارہ خفہ میشہ ، ھیچ کس نمیشنیدش

حس تنہایی چیزی بود کہ بہش حجوم آوردہ بود و ھر لحظہ داشت سنگین تر میشد ، مگہ راحتہ کہ زندگی ای رو بسازی کہ ساختہ شدہ ولی یادت رفتہ و باید دوبارہ ھمین مسیرو بری

ھمہ چیز خیلی پیچیدہ تر از چیزی بود کہ بہ نظر میرسید و این باعث تشدید سر دردش میشد

ماشین خیلی آروم جلوی خوابگاہ متوقف شد و سوھو راھی جز پیادہ شدن پیدا نکرد ، از مادرش خواست پیادہ نشہ چون نمیتونست برای ھزارمین بار توصیہ ھای مراقبتیشو گوش کنہ و آخرش تسلیم شد ، پس فقط تو ماشین ازش خداحافظی کرد

منیجرش بہ سمت اون در فلزی رفت و تنہا زنگ روی دیوارو فشرد ، اونقدری زود در باز شد کہ شک کرد کسی جلوی آیفون از قبل منتظرش بودہ باشہ

پشت سر منیجر با سر پایین افتادہ از حیاط کوچیک گذشت و صدای باز شدن در و بعد صدای ھمون پسرایی کہ این چند وقت ملاقاتشون کردہ بود
چانیول تو کشتی گرفتن برای رسیدن بہ لیدرشون برندہ شد و خودشو اول از ھمہ پرت کرد بیرون و اگہ منیجر لباسشو نمیکشید خودش و سوھو رو راھی بیمارستان میکرد: ھیونگ خوشومدی ، نبودی خوابگاہ بدون تو صفا نداشت

کریس از تیشرت چانیول گرفت و اینبار کاملا انداختش تو بغل منیجر: بیا بریم تو ، حالت بہتر شد؟

باور کن خودمون میخواستیم بیایم دنبالت نزاشتن
زیر بغل سوھوی بیچارہ رو کہ گیج نگاھش میکرد و گرفتہ بود و با وراجی ھاش جا برای بقیہ نزاشتہ بود ، با این حال سہون خودشو طرف دیگہ سوھو رسوند و با چسبیدن بازو دیگش پرید وسط حرف کریس: ھیونگ نمیدونی چقدر جات خالی بود الان کہ اومدی خونہ روشن شد

سوھو لیدر اکسو🎤Where stories live. Discover now