Jungkook pv
بعد خاموش کردن لامپ های جلوی کافه در رو با کلید قفل کردم
چتر رو باز کردم و با قدم های بلند از کافه فاصله گرفتم و راهم رو سمت پشت کافه ادامه دادم
هوا تاریک شده بود و ساعت از نیمه شب گذشته بود و بارون شدید میبارید و رعد و برق کمکی به بهتر شدن حالم نمیکرد
پاهام میلرزید و برای هزارمین با خودم رو لعنت کردم که چرا بدون خوردن میان وعده تا این ساعت با لجبازی ادامه دادم
دستام از افت قند خونم یخ زده بود و سرگیجه باعث میشد پله ها رو یکی دوتا بالا برم
با شنیدن صدایی از پشت سرم کنجکاو وسط پله ها چرخیدم و نگاهمو به مرد سیاه پوشی دادم که درب ماشین رو بسته بود و و قدمی به سمتم برداشت
سعی میکردم تو تاریکی تشخیص بدم که چه کسی میتونه باشه که با احساس رایحه بلوبری و لرزش تو سینم ناخداگاه پله ای رو به سمت پایین اومدم
صدای بم و آرومش از اون فاصله تو گوشم پیچید_میتونم باهات چند لحظه صحبت کنم کارامل؟
گیج از حضورش این ساعت پشت کافه سری تکون دادم و بیتوجه به ضعف بدنم پله ها رو پایین اومدم با فاصله یک قدم ازش ایستادم و چتر رو کمی عقب دادم تا بهتر بتونم ببینمش
داشت خیس میشد ... دستهاش مشت شده بودن و پیراهن مشکی رنگش به بدنش چسبیده بود
زمزمه کردم
+خیس شدی بارون شدیده
_ مهم نیست
با تردید قدم دیگه ای بهش نزدیک شدم تا چتر رو بالای سر هردومون بگیرم و با پیچیدن بیشتر رایحه ش تو بینیم پلک محکمی زدم
به چشمای مشکی و ناخواناش نگاه کردم
_ دلم برات تنگ شده بود
از تعجب و سوز بارون لرزی کردم
+چی ؟
_ دلم برات تنگ شده بود کارامل
چشمامو از اون چشمای خمار دزدیدم و به تفاوت کفش هامو نگاه کردم
+ سه روزه نیومدی کافه
من کانورس پوشیده بودم و اون کفش های مردونه تنها وجه اشتراک رنگ مشکیشون بود
دستشو جلو آورد و مچ دستم رو گرفت با تردید از این همه نزدیکی بهش نگاه کردم
_حواست بهم بود؟
نمیدونم به خاطر خوندن تردید نگاهم بود یا چی که مچم رو رها کرد که ناخودآگاه بلافاصله انگشت اشارش رو گرفتم سرمو کج کردم
+بود ولی نیومدی
سرشو پایین انداخت که موهای مشکی و حالت دارش روی پیشونیش ریخت
_ میخواستم که بیام ولی نشد بعد سه روز ... فقط منتظر بودم تا کارم تموم بشه تا خودمو بهت برسونم
+ این ساعت سخت نشد؟
دستمو تو دستش گرفت و فشار ارومی داد
_ مهم این بود که ببینمت... چرا انقدر سردی
زبونمو روی لبم کشیدم و با خجالت زمزمه کردم
+به خاطر چیزه ... گرسنمه
نفس عمیقش و بعد با شک پرسید
_باهام میای بریم یه چیزی بخوریم ؟ منم هنوز چیزی نخوردم و گرسنمه
با حرفش احساس راحت تری بهم داد لبخند محوی زدم
نمیدونم چرا برای اولین بار تو زندگیم مقابل مرد روبه روم خواستم که محتاط نباشم و بیخیال این بشم که هیچی از آدم روبه روم نمیدونم
فقط میخواستم کنارش باشم و فقط میخواستم صداشو بیشتر بشنوم و رایحه ش رو بیشتر تو سینم بکشم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که سمت در شاگرد حرکت کرد و همزمان منو با ملایمت همراه خودش میکشید در رو باز کرد و قفل دستشو از دستم باز کرد چتر رو ازم گرفت و لب زد
_سوار شو
آروم سوار شدم چتر رو بست و کنار پام گذاشت و در رو بست و بعد چند لحظه کنارم نشسته بود
حرکت برف پاککن و صدای موسیقی کلاسیکی که پخش میشد حضورش همه و همه آرامش رو به تن خستم تزریق میکرد ...
نمیدونم چقدر گذشت که جلو دکه کوچیکی ایستاد
اینجارو بلد بودم فاصله زیادی با کافه نداشت پیرمرد مهربونی بود که دوکوبوکی رامیون میپخت و همیشه صبح زود تا آخرشب کار میکرد
صداش تو گوشم پیچید
_منتظر بمون
تحکم همراه با ملایمتش باعث شد بلافاصله بعد اینکه از ماشین پیاده شد تو خودم جمع بشم و لرزش قلبم رو حس کنم
با عجله سمت دکه دویید با خوشروئی مشغول مکالمه با پیرمرد شد
نمیدونم چم شده من یه امگا تازه به بلوغ رسیده نیستم اما حضورش و تاثیری که روم میزاره... غیرقابل توصیفه
YOU ARE READING
Coffee caramel
RomanceMini fic Coffee caramel... ژانر : رمنس ، امگاورس کاپل : ویکوک [تهیونگ تاپ] 《هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکرد معتاد اون عطر بشه ...》