First meeting

375 45 18
                                    

: 9 مارچ 2010

اگر بخوام شروع کنم این تاریخ، بهترین زمان برای شروع داستان زندگی منه. درست روز تولد ده سالگی من توی یتیم خونه‌ای که هفت روز بعد از این تاریخ پلمپ شد و بچه‌های توش نیست و نابود شدن.

دلیلی نمی‌بینم که بخوام خودم رو توجیح کنم یا بهانه‌ای بیارم اما صاحب اون یتیم خونه پیرمرد خوبی نبود. حداقل نه از اون دست پیرمرد‌ها که با صورت چروک شدشون به‌ترین لبخند‌ها رو به بچه‌ها می‌زدن و داستان‌هایی از جوانی خودشون تعریف می‌کردن.

اون پیرمرد تمام دلیلی بود که یک بچه 10 ساله نیاز داشت تا شب‌ها کابوس ببینه و با دیدن عصبانیتش کاملا مضحکانه خودش رو خیس کنه. اون یه پیرمرد بد کاره بود.

برای من الان یه چیز کاملا طبیعی و عادی به حساب می‌اد چون از بدر تولدم پیش این مرد بزرگ شدم اما برای بچه‌هایی که تازه پاشون به این یتیم خونه باز شده غیر قابل تحمل بود. اگر شانس میووردن و پیرمرد با آنها رفتار خوبی داشت شبی یه دست کتک مفصل و یه تیکه نون خشک شده بهترین سرویسی بود که از این یتیم خونه دریافت می‌کردن اما اگر چشم چرونی‌های پیرمرد روی بدن کودکانشون می‌فتاد باید با دوران شیرین بچگی و پاک بودن خداحافظی می‌کردن.

برای من خیلی وقته که این دوران تموم شده. حداقل از پنج سالگی دیگه اون درخشش چشم‌ها یا معصومیت نگاهی که هر بچه‌ای داشت رو نداشتم. اما دلیلی که باعث شده بود من هنوز زنده بمونم همین پیرمردی بود که نمی‌ذاشت من بین گله‌ها انسان پولدار و هوس‌ران فروش برم. می‌شد گفت بچه محبوبش بودم که هر شب تا صبح بدن برهنم تو همین دست‌های چروک مدام دستمالی می‌شد ولی صدایی از من نباید بلند بشه.

من ده سالم بود اما تا به اون سن شکنجه بچه‌های کوچک یا بزرگ‌تر رو به چشم دیدم. شکنجه‌ای که توش التماسم می‌کردن نجاتشون بدم اما من با اون نگاه سرد و خاموش به جون دادنشون خیره شده بودم. اون پیرمرد روح من رو کشته بود. البته تا قبل از اینکه با یه موجود تپل و ریزه میزه تو یتیم خونه روبرو بشم.

اون صبح هم قرار بود مثل بقیه روز‌ها با نور خورشید تو چشمام از خواب بیدار بشم اما به جای نور خورشید، با صدای شلاق مانند قطرات بارون روی سقف چوبی اتاق پیرمرد از خواب پریدم. طبق یه روتین روزانه لباس‌های خوابم رو عوض کردم و با آب گل و آلود روشویی صورتم رو شستم.

دقیقا یادم میاد همون صبح بود. درست چند دقیقه بعد از خارج شدنم از اتاق صدای کوبیده شدن در حیاط رو شنیدم. برای اینکه خیس نشم زیر یه سایه‌بون ایستادم و از همون فاصله مشغول دیدن پیرمرد شدم که با چتر مشکی رنگ بالای سرش درب رو باز کرد و با یه مامور قانون روبرو شد. اون لحظه‌ها بود که می‌تونستم بزرگ‌ترین لبخند و مهربون‌‌ترین لحن پیرمرد رو ازش ببینم. چهره‌ای که زیاد بین بچه‌ها محبوب نبود.

5 Meetings (Namgi.ver)|CompletedWhere stories live. Discover now