- بیستوهفتم ژانویه، 2006 -
"غروب را،
خورشید را،
عطرِ نارنجی و ژاکت تو را،
دیدم، نفس کشیدم، بوئیدم و هیچکس نفهمید دیوانهای با هر ردِ بویی از تو زنده زنده جان را تسلیم میکند.
در همان غروب، زیر همان آسمانی که خورشیدش گریست."
.
.
.
و به رواننویس چرمی و سررسید زیر دستهاش خیره شد. میتونست سفیدیِ پر از دلتنگی ذهنی رو احساس کنه که با درد، با زجر و با فریاد به دنبال نارنجیای میگشت تا ذهنش رو رنگ بده.
دنیاش به دنبال نارنجیهای اطرافش رقاصانه به جستوجو بود؛ چشمهاش رو بست، که مثل همیشه تصویر دلنشینی از خاطرههای آغشته به عطر نارنجی کاری کردن توی این دقیقه های آخر بودنش توی هواپیما سردرد بگیره.ممکن بود به چند هزارمین احتمال توی این شهر نفرین شده ببینتش؟!
اصلا، مگه دیدنش امکان داشت؟!
باید بلاخره یک جایی ازش میبُرید اما وقتی به این فکر میکرد اون هم زیر همین آسمون، توی همین شهر نفس میکشه و زندگی میکنه؛ حتی اگه احتمال دیدنش قابل حساب کردن هم نباشه... دلش آروم میگرفت.
مینهو همینقدر بچگونه خودش رو آروم میکرد، بیاینکه توجه کنه فقط چند ماه دیگه وارد همون چهلسالگیای میشه که تک تک همکار و دوستهاش رو بند خودش کرده بود.دوستهاش میگفتن توی چهل سالگی اگه همسر نداشته باشی تا دستت رو بگیره، با تمام وجودت تنها میشی.
اگه بچهای نداشته باشی که بزرگ شدنش رو ببینی، درگیریهاش رو، شادیها و غمش رو لمس کنی؛ حتی ذرهای، ذرهای از زندگی رو درک نمیکنی و لذتش رو نمیفهمی.
و مینهو، هم همسرش رو از دست داده بود و هم معشوقهاش رو.
به فاصلهی دوسال هر دوشون تنهاش گذاشتن و مینهو؟! مینهو پیر شده بود. خیلی خیلی پیر.درسته نه چروک آشکاری صورتش رو زیباتر کرده بود، نه سفیدیای موهاش رو جلا میداد.
اما روحی که پر از زخمهای کهنهی ریز و درشت بود، زیادی از توی چشمهای گربهای و کشیدهش مغموم بودنش رو فریاد میزد.
.
.
.
"ببین!
مردی را که شکسته ببین!
مردی که کوه، آسمان، اقیانوس به همراهش شکسته و باریدهاند، ببین.
حتی از این تکههای شکستهام بوی عشق میآید."
.
.
.
رواننویس رو به آرومی لای سررسیدش رها کرد و از پنجرهی هواپیما به منظرهی نارنجیرنگ غروب آفتاب خیره شد. بهش فکر میکرد.
به اولینباری که ملاقاتش کرده بود، به اون دوربین توی دستهاش که از روی لبخند ناخودآگاهش عکس گرفته بود.
به ژاکت نارنجی که یقهش سُر خورده و از آرنجهاش آویزون شده بود، به اون کانورسهای مشکی و کثیف که انگار هیچوقت شسته نشده بودن، به آبنبات پرتقالی که باعث شده بود گوشهی لپش برجسته بشه و انگشتهای کشیده و عطر ساطع شدهی پرتقال...با پیچیدن صدای خندههای از ته دلش که گاها منجر به درد گرفتن قلبش میشدن و توی اوج لذت بردن از صدای خندههاش نگرانش میشد، لبخند تلخی زد.
اون هم زیرِ آسمون همین شهر بود نه؟ اون هم توی یکی از همین آپارتمانهای کوچیک زندگی میکرد؟!
YOU ARE READING
Abbracciami | Minsung, Chanjin
Romance"مترو برای مینهو غریبهترین جایی بود که میتونست توی یک لحظه دل ببنده و توی یک لحظه دیگه تصمیم بگیره کسی رو دنبال کنه. درسته، غریبه بود و چشمهای عسلی و سرشار از شیطنت اون پسر غریبهتر! اما مگه احساساتش و هوس خواستنش میتونستن اون پسر نارنجیپوش و س...