"در لابهلای خاطراتِ تو،
من هیچکس نبودهام
نه قهرمان، نه شاعر و نه عاشق...
اما چرا به عشق ورزیدن ادامه میدهم؛
گویی تو برای من بودهای؟"
.
.
.
به دستهای بیپناهش در برابر دستهای لرزون و سرد پسر نگاه دوخت و بعد سرش رو برگردوند.
جرئت نگاه کردن به فردی که جلوش نشسته بود رو نداشت. جرئت نگاه به چشمهاش که مبادا ببینه چطور این هفت سال رو زجر کشیده و زنده منده بود، نداشت. انگار که آوارهای باقیمونده ناشی از روح معشوقش در برابر شکستنهاش مثل یک فیل باشه و فنجون. گمون میکرد بیشترین زجرها رو خودش کشیده اما وقتی لرزش دستهای پسرکش رو میدید از فکرهاش منصرف میشد.مینهو حتی یک صدم از تنهایی و احساسات نامتعارف جیسونگ توی این مدت رو درک نکرده بود، حتی مینهو به اندازهی جیسونگ انقدر تنها و بیپناه نبود. اون خانواده داشت اما جیسونگ با تنها خانوادهاش خداحافظی کرده بود، اون شغلی رو داشت که داخلش جا افتاده بود اما جیسونگ باید میدوید تا فقط یک آتلیه به عنوان عکاس بپذیرتش. و سر آخر مینهو اعتماد به نفس داشت و از خودش مطمئن بود اما جیسونگ حتی از زنده موندنش هم مطمئن نبود...
به آرومی نگاه مملؤ از شرم و عذاب وجدانش رو به صورتک بیروح از گریههای پسرک دوخت. شاید بهتر بود دیگه "پسرک" صداش نکنه؛ معشوقش مثل یک درخت لایه لایههای آوار رو شکافته و قد کشیده بود.
معشوقش دیگه گل نرگس روزهای گذشته نبود، اون حالا تبدیل به سروی بلند بالا با شاخههای سوخته از آتیش و شکسته از تندباد حوادث شده بود.جیسونگ با نفس عمیقی چشمهاش رو باز کرد و صورتش رو به سمت مینهو برگردوند که چطور با عجز و نگرانی واو به واو صورتش رو نظاره میکرد تا از بهتر شدن حالش مطمئن بشه.
باید بهش میگفت چقدر خوشحاله که همچنان نگاههای نگرانش رو برای خودش داره اما غمی که توی قلبش شعله میکشید اجازه نمیداد خوشحال بشه. جیسونگ غم داشت، انقدر غم داشت که باید دوبرابر این هفتسال خوشحالی میکرد تا این غم چسبنده به روحش پاک بشه.
و این یعنی دیدن مینهو و گفتن این حرفها خوشحالش نکرده بود، باید درست مثل قبل پرستیده میشد، بوسیده میشد، لوس میشد تا این احساسات از بین برن اما از طرفی پُتکی با محکمترین ضربه به کف سرش میکوبید و فریاد میزد که "تو لیاقت نگرانی و عشقش رو نداری!" و جیسونگ فقط نگاه میکرد.یعنی مینهو از نگاهش میتونست این درگیریهای بین احساسات و قلبش رو بخونه و باهاش طوری رفتار کنه که بهتر بشه؟ شاید بودنش بهش درد میداد اما از طرفی همون اندازه شفای روحش بود.
با گره کردن دستهاش روی میز برای متوقف کردن لرزشی که داشت، نفس عمیقتری کرد و سعی کرد جملهای توی سرش بچینه تا بتونه صحبت کنه. این جو پیش اومده بین خودش و مینهو رو اصلا دوست نداشت.
خواست اسمش رو به زبون بیاره که با صدای مینهو و حقیقتی که مثل ترکش تنش رو از هم میدردید، یکهای خورد.
YOU ARE READING
Abbracciami | Minsung, Chanjin
Romance"مترو برای مینهو غریبهترین جایی بود که میتونست توی یک لحظه دل ببنده و توی یک لحظه دیگه تصمیم بگیره کسی رو دنبال کنه. درسته، غریبه بود و چشمهای عسلی و سرشار از شیطنت اون پسر غریبهتر! اما مگه احساساتش و هوس خواستنش میتونستن اون پسر نارنجیپوش و س...