زندگی
اصلا یکنواخت نیست....
درست مثل حروفش.....
اونا هم هیچکدوم شبیه هم نیستن.
ممکنه بعضی از قسمتای زندگیتو دوس داشته باشی نخوای هیچوقت تموم بشن....
از بعضی از قسمتاش هم ممکنه متنفر باشی و اصلا نخوای که بیان.....
ولی هیچ چیز به میل خود آدم نیست.چه بخوای و چه نخوای اتفاقای بد و خوب میان و میرن....
ولی فقط میتونی با تغییر نگرش،اونا رو برای خودت شیرین کنی....
مثل تاریک ترین اتفاق زندگی من،که هیچوقت شیرینیش از بین نمی ره......یعنی ورود فرشته ی تاریک من به زندگیم....._______________________________________________
سلام دوستااااان
اینم یه کار جدید از من:-)
داستان راجع به زینه
امیدوارم خوشتون بیاد.
راستی ادمین این پیج فقط منم:-)
پس اگه هر دوتا داستانو دیر به دیر آپ کردم،بدونین سرم خیلی شلوغه!!!!!
واسه کسایی که فقط اینو میخونن بگم که من یه داستان دیگه هم توی پیجم دارم به نام love and hate
بخونین ضرر نمیکنین:-)
رای و نظر یادتون نره
مرسیییییی
فعلا باااااااااااااای
YOU ARE READING
my dark angel
Fanfictionبعضی وقتا باید بگذری..... از همه چیز..... از همه کس..... از هرکی که دوسش داری.... و باید فراموششون کنی...... فقط بخاطر یه فرشته ی سیاه.......