داستان از نگاه تالیا
دوباره به صورتش نگاه کردم.یه لبخند تحویلم داد.منم خندیدم.یه لیوان برای خودش ریخت و گفت:
«خب تالیا،اهل کجایی؟»
«همینجا،لندن»
یه قلپ خورد و گفت:
«من بردفورد به دنیا اومدم»
«چرا اومدی اینجا؟»
حالا نوبت من بود سوال بپرسم.اون لیوانشو خالی کرده بود و داشت یکی دیگه برای خودش میریخت.
«هیچ دلیل خاصی نداشت.شاید برای تحصیل و اینجور حرفا»
سرمو تکون دادم و به اون چشمای جذاب و عمیقش نگاه کردم.اون خیلی مست بود.حس کردم باید بهش تذکر بدم:
«اوممممممم،تو چند تا لیوان خوردی؟»
«پنج تا یا شش تا.درست نمیدونم»
نگران شدم.گفتم:
«فکر نمی کنی دیگه نباید بخوری؟»
خندید و لبای بی نقصشو گاز گرفت.لیوان منم پر کرد و گفت:
«بیخیااااااال.فردا درست میشه»
دیگه چیزی نگفتم.یه جورایی حق با اون بود.خواستم ازش بپرسم چند سالشه ولی اون صندلیشو آورد نزدیک تر و بهم برخورد کرد.این کارش باعث شد یکم از جام بپرم.
بهم نگاه کردو چشماشو گرد کرد.بعد خندید و گفت:
«اوهوع!مگه چیکار کردم؟؟!!؟!؟»
سرخ شدم.تند گفتم:
«هیچی هیچی»
خودشو بهم نزدیک کردو دستشو گذاشت رو کمرم (خدا شانس بده:-\ ) با لحن آرومی گفت:
«بیخیال»
سوالمو پرسیدم:
«زین....چند سالته؟»
«نوزده.تو چی؟»
«شونزده.دیروز تولدم بود»
یکی از ابروهاشو برد بالا و گفت:
«به به،تولدت مبارک.البته پساپس!!»
خندیدم و گفتم:
«مرسی»
دستش که روی کمرم بود گرم بود و گرما رو توی کل بدنم پخش میکرد.اون گرما لذت بخش بود.بفرما،اینم از اولین دوست.
زین لیوان فکر کنم هفتمی یا هشتمیش رو تموم کرد.منم لیوان سومم رو خوردم.حس کردم گیجم و سالن داره دور سرم میچرخه.لیوان رو گذاشتم روی بار.زین با حالت تعجب پرسید:
«دیگه نمیخوای بخوری؟»
«نه فکر کنم زیاد خوردم»
«زیاد؟تو فقط سه تا لیوان خوردی» (=|)
«کمه؟»
«زیاده؟»
با هم خندیدیم.لبشو با زبونش خیس کرد.اون جذاب بود.یه جذاب تودل برو.
به جایی که مردم داشتن میرقصیدن اشاره کرد و گفت:
«میرقصی؟»
«شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
«بدم نمیاد!» (دختره پررو!!)
دستمو کشید و بردم اونجا.آهنگ ملایم بود و همه آروم میرقصیدن.دستشو توی دستم قفل کرد و اون یکی دستشو گذاشت دور کمرم.بدنامون به هم برخورد میکرد و گرمایی لذت بخش بینمون میدوید.
توی چشمام زل زده بود و لبخند میزد.سرشو آورد پایین تر و گفت:
«تو خشگلی»
«مرسی»
یه دور چرخیدیم و اون با چشمای فریبندش (^__^) خندید و گفت:
«فکر میکنی برادرت ازین کاری که میخوام بکنم ناراحت میشه؟»
خواستم بپرسم چه کاری ولی مغزم هنوز شرایطو آنالیز نکرده بود که لبای گرمشو روی لبام حس کردم. (•__• )
با دوتا دستش کمرمو گرفته بود و کاملا به خودش چسبونده بود.نمیدونستم چیکار کنم.هنوز داشت با لبام بازی میکرد.یه جورایی داشتم ازین بوسه ی داغ و یهویی لذت میبردم (یه جورایی؟نه خدا وکیلی یه جورایی؟یه ملاقه ای ماهیتابه ای چیزی بدین من بزنم تو سر این دختره ی نفهم.من بودم از خوشحالی سکته میکردم اونوقت این میگه یه جورایی....استغفرالله....آقا برید ادامه....برید ادامه من اعصاب ندارم -___-)اون وجدان مزخرف خودشو انداخت وسط و بهم یاداوری کرد که فقط شونزده سالمه.ولی یه ثانیه هم طول نکشیدتا یه حس ناآشنا اونو هل داد عقب و منم زینو بوسیدم.
لباش داغ بود و مزه ی ودکا میداد.دهنمو باز کردم و اونم بدون اتلاف وقت زبونشو وارد دهنم کرد.زبونامون روی هم تکون میخورد و زین با دستش کمرمو لمس میکرد.
لب پایینشو گاز گرفتم.سرشو برد عقب تا نفس بکشه.چشماش وحشی شده بودن.اون بوسه خیلی داغ و نفس گیر بود.
همون سه تا لیوان و لبای داغ زین کافی بود تا اونقدرمست شم که نفهمم چی به چیه.
«تو خیلی عالی هستی»
اینو گفت و به من فرصت جواب نداد.دستمو کشید سمت دیوار و بهش چسبوندم.با دستاش دستامو میخ کرد و دوباره زبونشو که روی زبونم کشیده میشد حس کردم.
کاملا خودشو چسبوند بهم.با لبام بازی میکرد.با بدنم بازی میکرد.قبل از اینکه بفهمم، دستم زیر تی شرتش بود و داشت سینشو لمس میکرد.خیلی واضح میتونستم برآمدگی زیر شکمم رو حس کنم.
زین خودشو بیشتر بهم چسبوند.بین بوسه هاش نفسای داغ بود که باعث میشد بفهمم چقدر تحریک شده.....منم نفسام تند شده بود.
و بعد تنها چیزی چیزی که از بعد از اون بوسه ها یادمه اینه که باهم میخندیدیم و رفتیم تو قسمت وی آی پی.....
_____________________________________
وااااااااای زییییین ^__^
من هیچی نمیتونم بگم فقط:نلنیجشذبتزنبوبپربحجیخقهعسغفشلشنذزملگلاین!!!!°__°
این دختره بی جنبه هم مثلا میخواست بی جنبه بازی در نیاره!!-__- والااااااا-__-
نظرتون چی بود؟بچه ها لطفا نظرتون رو بگید تا ببینم اینو ادامه بدم یا ندم.خوبه یا نه؟؟؟
راسی یه مغذرت خواهی واسه اینکه اولش اینقدر داغون شروع شد:-)
رای هم یادتون نره:-)
فعلا بااااااااااای
YOU ARE READING
my dark angel
Fanfictionبعضی وقتا باید بگذری..... از همه چیز..... از همه کس..... از هرکی که دوسش داری.... و باید فراموششون کنی...... فقط بخاطر یه فرشته ی سیاه.......