«تالیا آماده ای؟»
صدای برادرم بود که قبل از ورودش به اتاق شنیدم.وحشت کردم چون داشت میومد تو و من هیچی تنم نبود.یعنی هیچی هیچی که نه.....لباس زیر تنم بود.داد زدم:
«نه نه نیا تو،نیااااااااا»
جاستین که داشت دستگیره در رو میچرخوند گفت:
«باشه باشه.خو زودتر میگفتی»
جوابشو ندادم.عوضش سریع لباسمو که یه تاپ صورتی بود،پوشیدم.دامن بنفشم رو هم که تا بالای زانوم میومد کردم پام و گفتم:
«حالا میتونی بیای تو»
انگار که پشت در ایستاده بود،همون موقع اومد تو.تا چشمش بهم افتاد چشمک زد و گفت:
«برای دفعه اول خیلی عالی به نظر میرسی»
«مرسی»
جاستین نوزده سالش بود و تا حالا زیاد کلاب رفته بود.ولی من که تازه دیروز شونزده سالم شد،از خدا خواسته مجوز رفتن به کلاب رو از پدر و مادرم گرفتم!الانم که واسه اولین بار دارم با جاستین میرم کلاب.
توی ماشین از برادرم پرسیدم:
«اونجا دوره؟»
خندید و یه نگاهی بهم کرد و گفت:
«خیبلی نه .چیه؟ استرس گرفتی؟»
نمیخواستم جلوی جاستین ندید بدید بازی در بیارم.درسته اون داداشمه و دوسش دارم،ولی دلیل نمیشه آتو برای مسخره کردنم دستش بدم.لبمو گاز گرفتم و گفتم:
«نه بابا»
ولی واقعا خیلی استرس داشتم.اونجا چه طوریه؟چه جور آدمایی پیدا میشه؟ولی مطمئنم خوش میگذره.از جاستین پرسیدم:
«تو اونجا پیشم میمونی؟»
یکم مکث کرد.بعد گفت:
«ببین اونجا دوستای من هستن.باید برم پیش اونا.تو نمیای.ولی مطمئن باش تنها نمیمونی.کلی دوست میتونی پیدا کنی.»
«ولی جاستین..... »
حرفمو قطع کرد.دستشو گذاشت روی دستمو گفت:
«گوش کن تالیا.من واقعا نمیخوام خواهر شونزده ساله ام رو توی کلاب ول کنم.ولی مطمئنم خودت میتونی از خودت مواظبت کنی»
اخم کردم و گفتم:
«نکنه خبراییه؟میخوای منو بفرستی پی نخود سیاه؟بگو ببینم دختره کیه؟»
چشای جاستین یهو گرد شد.زد زیر خنده و گفت:
«نه به جان تو.دختر چیه!!!»
آه کشیدم و به صندلی تکیه دادم.مطمئنم حق با جاستین بود.من آدم اجتماعی هستم و میتونم راحت دوست پیدا کنم.
من واقعا نمیخوام شب اولی بی جنبه بازی در بیارم و اینقدر مست کنم که جاستین مجبور بشه منو کول کنه و ببره....
توی همین افکار بودم که ماشین ایستاد.جاستین گفت:
«رسیدیم»
از ماشین پیاده شدم.دستمو گرفتو باهم وارد کلاب شدیم.جلوی بار که رسیدیم جاستین یه لیوان برای خودش گرفت و گفت:
«خب ببین،من ازینجا دیگه باید برم پیش دوستام.اونا یه سمت دیگه کلابن.تو بشین اینجا.مطمئنم میتونی دوست پیدا کنی»
«اااااا جاستین......»
«ها راستی اگه کارم داشتی فقط بهم زنگ بزن»
«جاست.....»
«راستی اگرم کسی اذیتت کرد جیغ و داد کن.یکی پیدا میشه کمکت کنه»
برگشت که بره.دستشو کشیدم:
«جاستین......»
برگشت و یه خورده با لحن تند گفت:
«چیه؟»
دستامو دور گردنش حلقه کردمو بغلش کردم.سرم رو توی گردنش فرو کردم و گفتم:
«دوست دارم داداشی»
دستشو گذاشت دور کمرم و گفت:
«منم همینطور»
بعد چند دقیقه اون توی جمعیت گم شد.راستش تموم استرسم از بین رفته بود.اینجا خوب بود.همه جا رو دود گرفته بود و صدای آهنگ توی گوش آدم میرقصید.
نشستم پست بار و یه لیوان ودکای آلبالویی برای خودم گرفتم.دور و برم رو برانداز کردم.یه دختره داشت بین دوتا پسر جوون میرقصید.فکر کنم استریپر اونجا بود.
هنوز نصف لیوانمو هم نخورده بودم که یکی نشست کنارم.
«سلام»
صداش بم بود.اون مست بود.
«سلام»
«تو تنهایی؟»
«اومممممم.نه با برادم اومدم»
«اون کجاست؟»
یه نگاه پرسشگرانه و معصوم بهم کرد.از حق که نگذریم خیلی خوشکل بود.چشمای کاراملی تیرش برق میزد و موهای مشکیش رو به طرز قشنگی داده بود بالا.اون جذاب بود.
«اون رفته پیش دوستاش»
«اسمت چیه؟»
«تالیا»
«خوشبختم......من زینم......»
______________________________________
زین وارد میشود:-)
این از قسمت اول.
از نظر خودم داستان قشنگیه حالا شما هم بخونین شاید خوشتون اومد.
کاورشم خیلی دوست دارم.خفنهههههههه:-)
رای و نظر فراموش نشود:-)
فعلا بااااااااااااای
YOU ARE READING
my dark angel
Fanfictionبعضی وقتا باید بگذری..... از همه چیز..... از همه کس..... از هرکی که دوسش داری.... و باید فراموششون کنی...... فقط بخاطر یه فرشته ی سیاه.......