part-4

136 35 3
                                    

Jennie:

الان حدود دو روزه که به شرکت نرفتم.
بهونه ای به اسم سرماخوردگی رو برای نرفتنم انتخاب کردم.
ضایع ترین بهونه ی ممکن!
به هر حال من قصد نداشتم صبح به شرکت برم اونم انگار نه انگار که دو شب پیش داشتم لبای رئیسمو از جاش میکندم.
به هیچ وجه قدرت نگاه کردن داخل چشماشو نداشتم.
چشمای درخشان و جذابش که قلب هر کسی رو ذوب میکنه.
ولی دوستام اصرار دارن تا برگردم.
از جمله رزی.
ولی خب من توی این دو روز جواب پیام ها و تاماس هاشون رو ندادم.
ولی نمیتونم فراموشش کنم.هر وقت به خاطرات مبهم لحظه ی بوسیدنمون فکر میکنم گرما به طور مستقیم از گردنم تا بالای گونه هام حرکت میکنه.
من هر وقت بهش فکر میکنم احساس میکنم اون پایین خیس شدم.
و این غلطه.
من نباید همچین تصوراتی رو در مورد رئیسم داشته باشم.
چون من هیچ احساس عاشقانه ای بهش ندارم و اینا همش وابسته به شهوته!
ولی من دقیق نمیدونم چه حسی دارم.
ولی نمیتونم بهش فکر نکنم.
دوست دارم بدونم که زیر اون پیراهن های نخی و بدن نمایی که میپوشه چه چیزی مخفی شده.
دوست دارم هر لحظه رو به اندام ظریف و چهره ی فوق سکسیش فکر کنم.
من توی همین مدت زمان کم به ترز شدیدی بهش جذب شدم.
ولی من اماده نیستم تا اسمش رو عشق بزارم.
چون میترسم!
ادکلن خنک و عطر تنش.
چطور میتونه انقدر عالی باشه؟
بقیه ی زن ها هم همینقدر بی نقص جذبش میشن یا من زیادی منحرفم؟
به هر حال مغزم دیگه جای فکر کردن بهشو نداره!

-به لطف تو من توی پنج روز بیشتر از کل عمرم به چیز های منحرفانه فکر کردم لالیسا!

از خشم لیوان ابم رو روی میز کوبیدم.
چی میشد اگر اصلا به این شرکت نمیومدم؟
اصلا باهات روبه رو نمیشدم و این اتفاقات فاکی نمی افتاد؟
بلند شدم و سمت اتاقم رفتم.
من استعفا میدم.
دیگه نمیتونم درموردت ریسک کنم مانوبان!

Lisa:

ساعت 7:20 صبح.

قهوه ی تلخو سردم رو سرکشیدمو نگاهم رو به برگه های روی میزم برگردوندم.
امروز روز خلوتی توی شرکت بود.
ولی از لحاض کاری هنوزم شلوغم.
خودمو روی صندلی چرخ دارم تکون دادم و خاطرات توی ذهنم مرور شد.
و گندش بزنن!
چه زمانی بهتر از الان بچ؟

-
درحالی که اروم محتویات لیوانم رو قورت میدادم نگاهی به سرویس بهداشتی انداختم.
از وقتی از اونجا دراومدم دیگه منشیم رو ندیدم.
دروغ چرا نگرانشم.اون مسته و ممکنه یه بلایی سر خودش بیاره.
بعد از اینکه بارمن لیوان بعدیم رو پر کرد سریع اونرو سر کشیدم و به خاطر سوزش گلوم چشمام رو روی هم فشردم.
و بگو چی شد؟
وقتی بازشون کردم اون کنارم نشسته بود‌.
خدایا این امشب چه مرگشه؟

-یه لیوان ابجو لطفا.

درخواست کرد و نگاهش رو به من برگردوند.
چه کوفتی میخواد؟
لیوانش رو سرکشید و بلافاصله سمت من برگشت.
با بیروح ترین چهره ی ممکنه نگاهش رو روی نگاهم قفل کرد و به لطف حرکت بعدیش نزدیک بود قلبم از شوک وایسته.
لباش رو اروم روی لبام چسبوند.
چیزی که کلافم میکرد مجسمه بودنش بود.
اون هیچ کاری نمیکرد.هیچ بوسه ای در کار نبود چون لبامون فقط همو لمس میکردن.
هیچ فشاری نمی اورد.
ولی بعد همه چیز شروع شد.
اروم لباش رو حرکت دادم و کم کم لبام خیس شد.
لحظه ای به خودم اودم و چشمام گرد شد.
من چه غلطی داشتم میکردم؟
اون منشیه منه.
سریع هولش دادم و از اونجا بلند شدم.
قبل از اینکه حتی فرصت رفتن رو هم داشته باشم مچ دستمو گرفت و من روی خودش انداخت.
من دقیقا روی پاهای اون بودم.
میتونستم بدن داغشو احساس کنم.
اون قطعا بیش از حد نوشیده بود!
دوباره لباشو روی لبام گذاشت و من دوباره شوک شدم.
خدایا من انقدر بی جنبه نبودم.
چرا هیچ غلطی نمیکنم و پسش نمیزنم؟
دستشو روی کمرم گذاشتو و پهلوم رو فشرد.
بوسه ی خیسمون بدنم رو داغ کرده بود و احساس میکردم از شدت هیجان دارم از حال میرم.
وحشیانه گاز میگرفت و میمکید!
و من هم از سر لذت بدون کوچک ترین فکر کردنی باهاش همراهی میکردم!..
-

'Indescribable feelings' jenlisa)Where stories live. Discover now