part-1

192 40 4
                                    

Jennie:

روز خوبیه.
نور افتاب خیلی دل گرم کنندست و من مشغول خوردن قهوه ام هستم.
ولی چیزی که این صبح رو جهنم میکنه مصاحبه ی کاری منه.
امروز قراره برای یک مصاحبه ی کاری به یه شرکت بزرگ برم.
ولی نقش من فقط در حد یه منشیه.
اههه، بدم نمیاد اگر عین فیلما و داستانا برم و با رئیس شرکت وارد رابطه بشم و یه داستان رمانتیکو شروع کنم.
ولی اینا همش توی فیلماس نه؟
به هر حال من هیجان زدم و مشتاقم تا ببینم کار کردن توی شرکتی به این بزرگی چه حسی داره.
لباس مشکیم کاملا به تنم فیکس بود.
سوار ماشین شدم و خودمو به شرکت رسوندم.
داخل پارکینگ ماشین های زیادی بود.ماشینمو پارک کردم و در اخر سمت ساختمون حرکت کردم‌.
ترسناک بود.
سیاه و تاریک.انگار هدفشون از این دیزاین سکته کردن مردم بوده.
همه چیز داخل مشکی و طوسی خلاصه میشد.
وایب عجیبی میداد ولی من دوستش داشتم.
میدونم که اونها استراتژی های خاص خودشون رو در معاملات و راضی کردن رئیس ها به پذیرفتن قانون هاشون دارن.
و خب چی میشد اگه من امروز این مرد رو ببینم؟
ما کاملا در تضادیم و این زیباست.
وارد سالن اصلی شدم و سکوت یکدفعه ای به من حمله ور شد.
این حجم از سکوت جوری که حتی صدای قدم ها هم به گوش نمیرسید خیلی برازنده بود‌!
سمت میز انتهای سالن رفتم و صدای قدم هام سنگینی میکرد‌.چون انگار با پاشنه ی کفشام صدای ازار دهنده ای رو برای اون مکان ساکت ایجاد کرده بودم.
به دختر مو مشکی که تا ته توی برگه های روی میزش فرو رفته بود سلام کردم.

-عام...سلام صبحتون بخیر.

-اوه، همچنین.چه کمکی از دستم بر میاد؟

اون دختر بعد از اینکه با سرد ترین چهره ی ممکن نگاهش رو به من داد با بیانی خالی از احساس ازم پرسید.

-من برای مصاحبه ی کاری اومدم.

-ساعت هشت درسته؟جنی کیم؟

عجیبه چون من موقع هماهنگی مصاحبه با ادم خوش رویی صحبت کرده بودم.

-بله.

-لطفا از این طرف خانم.

دختر از روی صندلی چرخ دارش بلند شد و با قدمای سنگین سمت من اومد‌.
همراهش به سالن سمت راست حرکت کردم و اتاق های مختلفی رو رد کردم.
اتاق جلسه، اتاق کارکنان و سرویس بهداشتی.
تا بالاخره به انتهای سالن رسیدیم و با در نسبتا بزرگی مواجه شدم‌.
دختر سمت من برگشت.

-بسیار خب خانم منتظر شما هستند.

دختر لبخند بی روحی زد و از اونجا دور شد‌.
خانم؟منظورش من بودم درسته؟امکان نداره که رئیس شرکت...
بیخیال جنی.نمیشه.
در زدم و قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم در رو اروم باز کردم.
وارد اتاق بزرگی شدم که دور تا دور از شیشه بود و نمای خیلی عالی ای به ساختمون های بزرگ و کوچک روبه رو داشت.
نمیدونستم که باید توجهم رو به چه چیزی بدم چون درحال هندل کردن تمام اون اتفاقات متحیر کننده بود.
پس نگاهمو سمت میز طوسی رنگ دادم و به شخصی که پشتش نشسته بود نگاه کردم.فردی دستش رو زیر چونش زده بود و داشت بهم نگاه میکرد.
عجیب بود چون اون جوری منو میدید که انگار درحال بررسی اعماق وجودمه.داشت افکارمو میخوند.
چشماش واضح ترین چیز ممکن بود‌.زیبا و درخشان‌‌.
دیگه هیچ چیزی قابل توجه نبود!
اون یک زن بود.زیبا بود.جزئیات صورتش به زیباترین شکل ممکن طراحی شده بود.
با دیدنش داغ شدم.احساس عجیبی نسبت بهش
داشتم.
من در کل عمرم فقط با دو تا پسر قرار گذاشتم ولی هیچوقت نسبت به هیچ زنی همچین حسی نداشتم.
من فکر نمیکردم که بتونم همچین حسی رو به همجنسم داشته باشم.
ولی این حس اشنا بود.همون حس شیرین و دوست داشتنی.
و من باهاش مشکلی نداشتم.

'Indescribable feelings' jenlisa)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang