ویل:
به خاطر شغل بابام مجبور بودیم از این شهر به اون شهر بریم من هیچوقت دوست ثابتی نداشتمآلانا:
من عاشق سه نفر شدم که اولیش بی ثبات بود دومیش یه قاتل سریالی بود سومیش برادر خودشو کشتجک:
زن من سرطان داره و چند وقت دیگه میمیره من نمیتونم نبودشو تحمل کنمجیمی:
من گیم و عاشق همکارمم اما نمیتونم بهش بگم چون اون خیلی احمقهبورلی:
من بچه بزرگ تر بودم و همه مسئولیتا گردن من بودهانیبال:
وقتی هشت سالم بود سرباز های روسی خواهرمو کشتنو باهاش سوپ درست کردن و به خوردم دادنهمه به هانیبال خیره میشن*
هانیبال:
مگه مسابقه کی از همه بدبخت تره نبود؟جک چاقو رو دست هانیبال میده*
مرد بیا این چاقو بزن هممون بکش حق داری
YOU ARE READING
Hannigram is fun
Fanfictionهیچی فقط گفتم یکم دور هم باشیم بخندیم🤝🏻 ام بعضیاشون ترجمه شدن بعضیاشونم از خودمه امیدوارم دوستش داشته باشین♥️