ازم پرسیدی احساساتم چه رنگین و من سکوت کردم. احتمالا تو دلم با خودم گفتم این دیگه چه سوال احمقانهایه؟
ابی
اونا ابی هستن
نه ابی تیره ای که نمایانگر ناراحتیهام باشه. نه. ابی روشنی که دوستشون داشتی. مثل اسمونی که با اشتیاق بهشون نگاه میکردی و ازشون عکس میگرفتی و با لبخند عکسایی که گرفته بودیو بهم نشون میدادی. اونا فقط چندتا تیکه ابر تو پس زمینه ساده آبی بودن. چرا انقد دوسشون داشتی؟ احمقانه بود.
شاید مثل ابی دریا. تو از خیس شدن بدت میومد ولی گوش دادن به صدای موج هارو دوست داشتی. حتی اگه هوا سرد بود ولی باز هم به ساحل میومدی، چشم هاتو میبستی و ساعت ها بهشون گوش میدادی. باور داشتی که امواج دریا افکار پیچیده ذهنت رو با خودشون به دور دست ها میبرن. احمقانه بود.
تمام کار هات از نظرم احمقانه میومد و تو یه احمق بودی که قلب ابی منو ندیدی. میتونستی تو قلب ابی من زندگی کنی مگه نمیخواستم اتاقت دیوارای ابی داشته باشه؟ میتونستی افکار پیچیده و ناراحتی هاتو اون تو دفن کنی پس چرا رنگ مورد علاقتو تغییر دادی؟