باهاش مثل عروسک برخورد میشد. عروسک خیمه شب بازی.
"مرتب باش نباید شلخته بنظر برسی. صورتت باید بی نقص باشه. مواظب باش هر حرفی رو نزنی. تو باید بی نقص بنظر بیای. لبخند بزن. درداتو بروز نده. همشون رو پشت یه لبخند قایم کن. تظاهر کن که قوی هستی"
ولی اون فقط یه ادم بود. یه ادم معمولی مثل بقیه. پس چرا انقدر کنترل میشد؟
حس میکرد کم کم روحش داره کم رنگ میشه. دیگه اون ادمی نبود که لبخند درخشانش باعث حال خوب بقیه میشد و صدای خنده هاش گوش هرکسی رو نوازش میکرد. انگار ابر بارونی کل روز بالای سرش درحال باریدن بود و فقط زمانی به ارامش میرسید که به خواب میرفت. هرچند که همین کار هم براش سخت شده بود. دلتنگ یک خواب راحت بود و دایرههای سیاه رنگ زیر چشم های شیشه ایش _که مثل قبل برق نمیزدن_ این رو به خوبی نشون میدادن.
"میخوام کمی بیشتر بخوابم. انقدری که رویا ببینم و اون موقع میتونم تو اون رویا زندگی کنم"