چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
باد نسبتاً سرد زمستونی وارد ریههای پسر شد و جیمین به شدت از خنک شدن وجودش لذت میبرد.
جنگل با ورود جادوگر به سکوت عمیقی فرو رفته بود و حیوانات به لونهها و یا پشت بوتهها پناه برده بودن.
همگی میدونستن که نباید مزاحم آرامش و خلوت جادوگر بشن چون عواقب خوبی نداشت.
نه اینکه جادوگر قبلاً به خاطر به هم زده شدن خلوتش، کاری باهاشون کرده باشه؛ به خاطر این بود که جادوگر نگاه پرنفوذ و ترسناکی داشت که از هزاران قطعه یخ هم سردتر بود و یک نگاه کافی بود تا همه از شدت ترس سرجاشون خشک بشن!
جادوگر صاحب عمارت بزرگی با نمای سیاه درست وسط جنگل بود.
خدمتکارهاش سایهها بودن و ماشینش، اسب درشت و مشکی رنگی بود که یک چشمش بنفش و چشم دیگهش، کهربایی بود.جیمین دستهاش رو توی جیبهای شلوار پارچهایش فرو کرد و با فاصله دادن چشمهاش منتظر رسیدن توله گرگ شیطون و خشنش شد.
گرگ بزرگ مطمئن بود که صاحبش از کیلومترها فاصله میتونه صدای پنجولهای درندهش رو بشنوه، پس سرعتش رو زیاد کرد تا جیمین رو بیشتر منتظر خودش نذاره.
جیمین برگشت و با دیدن جثهی درشت گرگش، نیشخندی زد و دستش رو روی سر پر موی گرگ کشید:
_ آبتنی خوب بود؟!
پرسید و گرگ با بیرون آوردن زبونش، به جیمین فهموند که بهتر از آبتنی توی این دنیا چیز دیگهای نیست!
جیمین سری تکون داد و دستش رو از روی سر گرگ برداشت و با زمزمه کردن وردی، انگشتهاش رو به دور سر گرگ گردوند و ازش فاصله گرفت.
گرگ درآنی تبدیل به پسر جذاب با هیکلی ورزیده و قدی بلند شد و جیمین از اینکه ظاهر انسانی دوست پسرش رو میدید، خوشنود بود.
_ که آبتنی رو دوست داری؛ آره؟
جونگ کوک با بدنی لخت، بم خندید و با دستش موهای مشکی و مجعدش رو که نامرتب بودن، مرتب کرد و زمزمه کرد:
_ بعد از به فاک دادنت، آبتنی میچسبه جادوگر!
جیمین چشمغرهای بهش رفت:
_ دور جنگل رو خوب گشتی؟
جونگ کوک اخمی کرد و نگاهی به اطراف انداخت:
_ آره؛ مثل همیشه چیزی نبود تا باعث نگرانی و عصبانیتت بشه جیم.
جیمین سر تکون داد و به سمت اسبش که کناری مطیع ایستاده بود، رفت:
_ این جنگل مال منه؛ همهچیزش.
جونگ کوک تایید کرد و پشت سر جیمین به راه افتاد:
_ چرا تلهپورت نمیکنی؟
جیمین کلافه آهی کشید و با گرفتن زین، سوار اسب شد:
_ انرژیم رو نمیخوام تلف کنم!
جونگ کوک با نیشخندی تایید کرد و جیمین نگاهی از سر تا پای لخت گرگ انساننما انداخت:
_ لباسهات...
جونگ کوک متوجه حرف جیمین شد.
به سمت بوتهای که کنار درخت تنومندی بود، رفت و از پشت اون بوته، لباسهاش رو برداشت.
برای راحت بودنش، جای جای جنگل لباسهاش رو قرار داده بود تا زحمتی در زمینهی پوشیدن لباس براش پیش نیاد.
لباسهاش رو زیر نگاه سنگین و خمار جیمین پوشید و به طرف صاحبش برگشت:
_ برو جلو تا من پشتت بشینم.
جیمین کمی باسنش رو حرکت داد و توی زین، جایی برای رونهای ورزیدهی جونگ کوک باز کرد.
جونگ کوک با یه حرکت، روی اسب پرید و چسبیده شدن کمر ظریف پسر بزرگتر به سینهی ستبرش، افسار اسب رو به دست گرفت و کشید و اسب با شیههای، چهار نعل به سمت اعماق جنگل دوید.
•••
_ آه جیمین؛ خسته شدم!
جیمین با در آوردن شلوار و پیرهنش، روی تشکی که جلوی شومینه بود، دراز کشید:
_ میخوام کمی بخوابم؛ سر و صدا نکن.
جونگ کوک پیرهنش رو درآورد و با شرارت به سمت تشکی که صاحبش روش دراز کشیده بود رفت و با بلند کردن ملحفه، زیرش خزید و بدنش رو به تن جیمین چسبوند:
_ منم میخوام بخوابم.
جیمین با گرمایی که احاطهش کرده بود، نگاهی به دستها و پاهای جونگ کوک که دور بدنش تنیده شده بودن، با خستگیِ ناشی از فعالیت بیش از حد امروز صبحشون، خودش رو بیشتر از قبل به جونگ کوک چسبوند و به عالم بیخبری فرو رفت.
جونگ کوک زبونش رو روی گودی گردن صاحبش کشید و همونجا رو بوسید و بعد سرش رو پشت سر جیمین، روی بالشت گذاشت و چند لحظه بعد به خواب فرو رفت.
•••