part2

63 14 6
                                    


یوجی در حالی که پشت سر مگومی راه میرفت با اعتراض گفت: هی میشه بدونم چرا مثل بچه ها قهر کردی؟
خب مگومی از زنگ اول با هیچ کدومشون حرف نزده بود و فقط توی افکار خودش غرق شده بود، جوری که یوجی بعضی وقتا فکر میکرد حتی نفس هم نمیکشه!
: هی با تو بودم!
یوجی دوباره صداش زد و منتظر یه جواب موند، مگومی آهی کشید و به سمت اون دو نفر برگشت، نگاه مرگبارش رو به یوجی داد: چرا بهم نگفتی داداش دیوونت قرار معلممون باشه؟

یوجی اخمی کرد: میدونم از برادرم خوشت نمیاد اما اون اونقدرام بد نیست، خب؟ به هرحال من خودمم از این قضیه خبر نداشتم!
مگومی پوزخندی زد: اونقدر بد نیست؟ شوخیت گرفته! این افتضاحه، وقتی بهم نزدیک میشه باعث میشه تمام تنم بلرزه، اخه چطور میتونی بگی بد نیست!؟ برادر تو یه روانیه!

یوجی اخمی کرد، قبول داشت سوکونا بعضی وقتا زیاده روی میکنه اما دلیل این همه نفرت مگومی رو درک نمیکرد: مشکله تو چیه؟ مگه چیکارت کرده به جز اینکه عاشقت بوده!
مگومی در حالی که دستی بین موهاش میکشید گفت: من نمیخوام عاشقم باشه! نمیخوام ببینمش، نمیخوام صداش رو بشنوم، من ازش متنفرم... می فهمی؟

یوجی واقعا متعجب بود! چرا مگومی جوری رفتار میکرد انگار سوکونا بهش تجاوز کرده! برادرش فقط مگومی رو دوست داشت همین، یوجی واقعا دلش برای سوکونا میسوخت چون مشخص بود عاشق یه فرد اشتباه شده...
یوجی: چرا اینقدر ازش بدت میاد!
مگومی با اخم به یوجی نگاه کرد: چرا؟ میپرسی چرا؟ چون اون همیشه دنبالم بوده، مثل آدم های آوییزون رفتار میکنه، مثل کسایی که تاحالا آدم ندیدن بهم نگاه میکنه، همیشه سعی میکنه باهام حرف بزنه، سعی میکنه بهم نزدیک بشه و همه ی اینا منو اذیت میکنه... من ازش متنفرم اون حالمو بد میکنه.

یوجی با درد چشماش رو بست، از درون داشت برای برادرش گریه میکرد! چرا آدما همیشه عاشق افراد اشتباه میشن؟ یوجی دلش میخواست همین الان بره پیش سوکونا بهش التماس کنه دست از دوست داشتن مگومی برداره چون توی این رابطه هیچ چیز جز درد و رنج منتظرش نیست اما، نتونست! همون جا ایستاد و به مگومی نگاه کرد...

مگومی میدونست زیاده روی کرده، اما به خودش حق میداد، سوکونا یه آلفا بود و حضور یه آلفا اونقدر نزدیکش اونو اذیت میکرد! اینو میدونست که به احتمال خیلی زیاد سوکونا قرار جفتش باشه اما نمیخواست اینو قبول کنه! اون قرار بود تا آخرین روز زندگیش با طبیعت بجنگه، و به خودش و سوکونا اجازه نده که بهم برسن!
یوجی نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست: واقعا دلیلت برای تنفر از برادرم ایناست؟
یوجی با تردید پرسید و به چشم های مگومی نگاه کرد، پسر هم بهش نگاه کرد.
نوبارا: هی پسرا!

نوبارا هر دو شونو صدا زد اما انگار اونا نشنیده بودن، مگومی سرش رو تکون داد: اره همیناست‌‌.
یوجی میخواست چیزی بگه که صدای بلند نوبارا مانع شد: با شما بودم.
هر دوتاشون بهش نگاه کردن که نوبارا خیلی نامحسوس به بادیگارد مگومی اشاره کرد: این بادیگارد جدیدت همیشه اینطوریه ؟
با این حرف هر دوشون به ساتورو که سرش تقریبا پایین افتاده بود و از بالای عینکش بهشون نگاه میکرد نگاه کردن.

The howl of the moonWhere stories live. Discover now