part_1

109 15 1
                                    

کمربندش رو بست و نگاهی به سوکونا که پشت فرمون نشسته بود انداخت : من حاضرم بریم .
لبخند دندون نمایی زد و باعث شد سکونا پوزخندی به برادر همیشه سر خوشش بزنه: کی روز اول مدرسه این قدر سرحال که تو دومیش شدی اخه؟ 
یوجی شکلکی برای برادر بزرگترش که بیش از اندازه بهش شبیه بود در آورد : من فقط هیجان دارم چون میتونم دوباره دوستام رو ببینم .
سکونا در حالی که ماشین رو روشن میکرد چشم هاش رو چرخوند : جوری رفتار نکن که انگار اصلا اونا رو ندیدی توی طول تابستون . 
یوجی با کلافگی بهش نگاه کرد : درست که نوبارا رو زیاد دیدم اما به خاطر تو لعنتی نتونستم زیاد مگومی رو ببینم.
سکونا به خاطر حرف برادرش اخم کرد : من کاری نکردم!
 یوجی در حالی که سعی میکرد نخنده جوابش رو داد : درست هیج کاری نکردی به جز این که هر وقت مگومی رو میبینی اون قدر بهش خیره میشی که باعث میشی اون بیچاره از خجالت آب بشه و تصمیم بگیره دیگه به دیدنم نیاد .
راستش یوجی یه جورایی به برادرش حق میداد که عاشق بهترین دوستش بشه، مگومی بیش از اندازه کیوت و خوشگل بود، مخصوصا وقتایی که خجالت میکشد و باعث میشد گونه هاش سرخ بشه ... البته دلش برای برادرش میسوخت چون با این که هزار بار از مگومی درخواست کرده بود تا باهاش سر قرار بیاد اون قبول نکرده بود و هر دفعه بد تر از دفعه ی پیش سکونا رو رد کرده بود ... سکونا خیلی وقتا سعی کرده بود از یوجی هم کمک بگیره و خب یوجی بهش کمک کرده بود، هرچی نباشه اون برادرش بود! اما بازم هیچ نتیجه ای نگرفته بودن به جز ردشدن سوکونا توسط مگومی !
با خاموش شدن ماشین به خودش اومد و به محیط مدرسه نگاه کرد، لبخندی زد و در حالی که کیفش رو برمیداشت به سوکونا نگاه کرد : من دیگه میرم، ممنون که رسوندیم، دیگه میتونی بری.
سوکونا نگاه کوتاهی به یوجی انداخت و بدون این که توجهی بهش بکنه از ماشین پیاده شد و باعث شد یوجی هم به سرعت از ماشین پیاده بشه : هی کجا میری ! 
سوکونا نگاه کوتاهی بهش انداخت : یه کار کوچیک دارم. 
یوجی لبش رو گاز گرفت، میخواست به برادرش بگه که امروز رو بیخیال مگومی بشه اما با دیدن این که سوکونا بدون توجه به مگومی از کنارش رد شد کمی تعجب کرد ... ولی تعجبش زیاد دوام نیاورد، با نزدیک شدن مگومی بهش لبخند زد محکم بغلش کرد .
مگومی با لبخند پرسید: چطوری پسر؟
یوجی با همون انرژی که همیشه توی وجودش بود به مگومی لبخند زد : عالی ، تو چطوری ؟ 
مگومی لبخند کمرنگی زد؛ این انرژی زیاد یوجی همیشه بهش انرژی میداد : بد نیستم .
یوجی نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن مرد عجیبی که با چند قدم فاصله ازشون ایستاده اَبرویی بالا انداخت : هی پسر اون دیگه کیه ؟ 
مگومی رد نگاه یوجی رو گرفت و با دیدن این که به کی نگاه میکنه آهی کشید: وای یادم ننداز...
مگومی در حالی که چشم هاش رو میچرخوند با کلافگی گفت : متاسفانه، چون بادیگارد قبلی رو خیلی می‌پیچوندم خانوادم یه جدیدش رو برام گرفتن. 
نگاه دیگه به بادیگارد دوست عزیزش انداخت : چرا موهاش سفید ؟ یعنی اینقدر پیر ؟
مگومی شونه ای بالا انداخت : نمیدونم، پیر نیست فکر کنم ته تهش بیست و هفت سالش باشه .
مگومی بازم شونه بالا انداخت : نمیدونم اما اینو میدونم هر چقدر هم عجیب باشه از داداش تو که هنوز بعد از چند سال ول کن من نشده عجیب تر نیست ! 
یوجی خنده ای کرد : داداش من که مرز های عجیب بودن رو جابجا کرده .
: هی پسرا 
نوبارا در حالی که به طرفشون می اومد بلند گفت و توجهشون رو به خودش جلب کرد، در حالی که دست هاش رو دور شونه های مگومی و یوجی می انداخت و باعث شده بود هر دو پسر کمی خم بشن : چی میگفتین بدون من ؟ 
یوجی لبخند شیطانی زد و با چشم و ابرو به پشت سرشون اشاره کرد : داشتیم در مورد بادیگارد جدید مگومی حرف میزدیم، فقط ضایع نکنی! 
نوبارا مثل این که جمله ی آخر رو نشنیده باشه به سرعت دست هاش رو از دور شونه های اون دو نفر باز کرد و به سمت پشت سرش چرخید : کو ؟ کجاست ؟ 
حرفش کامل نشده بود که یوجی با دستش به بادیگارد عجیب مگومی اشاره کرد : اوناهاش ... میبینی چه عجیب !
مگومی کلافه دستی توی موهاش کشید و بعد با عصبانیت بازو های اون دوتا رو گرفت و در حالی که به سمت داخل مدرسه میکشید گفت : بهتر بریم، شما که نمیخواید روز اول سر کلاس دیر کنید ؟ 
و البته که این موضوع ذره ای برای نوبارا و یوجی اهمیت نداشت و اونا داشتن نظریه های مسخرشون رو راجب رنگ موهای بادیگارد مگومی مطرح میکردن . مگومی در حالی که با پاش در کلاس رو باز میکرد اون دو نفر رو داخل کلاس فرستاد : اوه میشه حرف زدن راجب بادیگارد منو تموم کنید؟ 
یوجی با شیطنت لبخند زد: متاسفانه نمیشه چون نوبارا روش کراش زده .

نوبارا نگاهی بهش انداخت : من روش کراش نزدم یوجی ولی فکر میکنم تو روش کراش زدی.  
یوجی اخمی کرد: چرا فکر می‌کنی من روش کراش زدم؟
نوبارا شونه ای بالا انداخت : به همون دلیل که تو فکر میکنی من روش کراش زدم .
نوبارا : خب پس منم دلیلی ندارم .
مگومی همچنان با دهن باز به دوتاشون نگاه میکرد ... میدونست اگه دخالت نمیکرد این مکالمه ی مسخره قرار بود تا فردا صبح طول بکشه، چون قبلا براش پیش اومده بود از این قضیه مطمئن بود . قضیه این بود که وقتی یه شب هر سه تاشون خونه ی یوجی جمع شده بودن یوجی و نوبارا سر این که کدوم تیم بیسبال بهتر بازی میکنه، شروع کرده بودن به بحث کردن، خب مشخص که مگومی بعد از چند ساعت خسته شد و خوابید و وقتی بیدار شد میتونست قسم بخوره اون دوتا بدون این که ذره ای از جای دیشبشون تکون بخورن هنوز هم درگیر بحث کردن بودن! 
یوجی : معلوم که خوشم نمیاد اون رنگ واقعا عجیب باعث میشه حس کنم 90 سالشه .
نوبارا خواست چیزی بگه که دست مگومی جلوی دهنش قرار گرفت : بسه، بریم بشینیم روی صندلی تا استاد نیومده... شما که نمیخواید اون پیر خرفت رو عصبی کنید !
در حالی که به سمت صندلی های ته کلاس میرفتن نوبارا گفت : شنیدم دیگه اون اینجا کار نمیکنه ، بچه ها میگفتن قرار یه معلم خفن داشته باشیم .
در حالی که هر سه کتاب هاش رو در می آوردن در کلاس باز شد و بعد از اون سکوت به سرعت توی کلاس حکم فرما شد ، اما این سکوت بیشتر از چند ثانیه دووم نیورد ...
: وات د فلک!
نوبارا با تعجب گفت و باعث شد یوجی و مگومی سرشون از توی کیفشون بیرون بیارن و تنها چیزی که از بین لب های هر دو خارج شد یه فاک بلند بود .
یوجی فقط به تعجب به روبروش نگاه میکرد که مگومی از پشت میزش بلند شد : من توی این کلاس نمیمونم .
با کلافگی گفت و بعد از اون صدای جدی استاد رو شنید : بشین سرت جات بچه جون .
نگاهی به کل کلاس انداخت : من ایتادوری سوکونا هستم استاد جدید ریاضیتون.
نوبارا با صدای خیلی آرومی گفت: بیچاره شدیم. 
البته که شده بودن ولی این بیچارگی فقط و فقط مخصوص مگومی بود ... 

---------
های لاولی ها❤️
این فیک فصل یکش تموم شده و من دارم اینجا براتون میذارمش☺️
امیدوارم دوسش داشته باشید😘

The howl of the moonWhere stories live. Discover now