68- بازدم

837 139 514
                                    


وت و کامنت یادتون نره.

آنچه گذشت:
لویی راجع به داروهایی که هر استفاده می‌کردند فهمید، بعد یک بحث کوتاه بینشون، لویی برگشت و باهم حرف زدند و در نهایت در چادر هری تمام اتفافات کلیسا رو تعریف کرد.

-----
لویی پر از احساس بود، لبریز‌ ِ لبریز. در لحظه پر از خشم بود و می‌خواست کسانی که این‌گونه، گلش را پژمرده کرده بودند به آتش بکشد‌. می‌خواست همان‌طور که به خودشان جرات داده بودند، گلبرگ‌هایش را بکنند، پرپرشان کند.

اما در عین حال، اشک‌های هری روی قلبش سنگینی می‌کرد، چادر گویی از احساسات و اشک‌هایش پر بود. داستان خیلی پیچیده‌تر از چیزی بود که او تصور می‌کرد، خیلی سنگین‌‌تر و لویی حتی نمی‌‌‌دانست او چطور تمام آن‌ها را با جرات بیان کرد.

صورت و چشمان هری سرخ بود، لب‌هایش کبود و لرزان، تن رنجورش بین بازوهای لویی آرمیده بود و هنوز کمی می‌لرزید. چند دقیقه‌ای بود که به آغوش او پناه آورده بود و لویی حتی نمی‌دانست آیا کافی است؟ آیا به اندازه کافی امن هست؟ به اندازه کافی گرم هست؟

لویی با دستش بازو او را آرام نوازش می‌کرد، دست راستش را بالا آورد و موهای عرق کرده او را کنار زد. هری چشمانش را روی هم بست، احساس می‌کرد با به زبان آوردنش، زخم‌هایش جان دوباره می‌گیرند، اما در عین حال حس می‌کرد، اولین قدم را برای التیام آن برداشته است. انگار آن بار سنگین را رها کرده بود.

دست‌های لویی بین موهایش می‌چرخید و گویی مخدری بود که کمی زخم‌ها را التیام می‌‌پخشید، عطرش، گرما و نفس‌هایش مثل یک مسکن فوری عمل می‌کرد‌.

هری بزاقش را پایین فرستاد. گلویش احساس خشکی می‌کرد، انگار تمام اشک‌هایش را ریخته بود، تمام عزاداری‌ها را کرده بود. آرام زمزمه کرد: تشنمه.

لویی کمی آغوشش را باز‌تر کرد و از قمقمه فلزی کمی آب داخل لیوان ریخت، آن را به لب‌های هری نزدیک کرد و از بالا به مژه‌های بلند و خیسش که برق می‌زد نگاه کرد.

هری لیوان را مقابل او گرفت. لویی پرسید: بازم برات آب بریزم؟

هری سرش را به دو طرف تکان داد. لویی لیوان را گوشه چادر رها کرد و به هری نگریست. تمام توجه‌اش به او بود. هری کمی میان بازوانش تکان خورد، سپس سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. قلب لویی با دیدن چشمان سرخش فرو ریخت.

- عزیزم!

لویی گونه او را نوازش کرد، اشک‌هایی که روی صورتش خط انداخته بود را با انگشت شستش کنار زد. هری آرام پلک زد: نمی‌‌‌‌‌خوام برگردم به اون نقطه. دوباره تکرار بشن. فقط با اومدن اون، انگار میتونن دوباره تکرار بشن،این منو می‌ترسونه.

لویی به بالشت و رختخواب‌ها اشاره کرد: یکم دراز بکش.

هری با صدایی خشدار جواب داد: می‌‌خوام تو بغلت باشم.

Liberte noire - 20th Where stories live. Discover now