2023.6.24
8:27 PM
• برلین، عمارت کیمبا ایستادن ماشین جلوی درب خانه، مرد نفس بلندی کشید. سکوت بدی از اول راه باهاشونهمراه بود و هیچکدوم جرعت شکستن این سکوت رو نداشتند.
"من هنوز هم فکر میکنم این اشتباست"
با مکث کوتاهی که با نفس بلند مرد همراه بود، جمله بیان شد.
جونگکوک اخم ریزش رو عمیقتر کرد و فرمان ماشین رو بیشتر بین انگشتهاش فشرد.
"تا کی میخوایم فرار کنیم ته؟"
سرشرو به سمتتهیونگ برگردوند.
"تا کی مخفی شیم؟..تا کی اینجوری بمونیم؟"
نگاه لرزون ته بالا اومد و به چهره برافروخته مرد دوخته شد.
"تو گفتی ..مخالفت کردن.."
بغض سنگینش رو قورت داد
"وقتی حتی نتونستن با گی بودنت کنار بیان..چجوری میخوان با من-"
جونگکوک اجازه ادامه نداد و صورتش رو بین انگشتهاش گرفت.
"مهم نیست نظر اونها چیه...من نمیتونم تا آخر عمر مخفیت کنم"
نگاه جونگکوک هم لرزان شده بود.
استرس بند بند وجودش رو پرکرده بود. واکنش مادرش رو از همین الان تو ذهنش ساخته بود،
قطعا اون زن مخالف بود!
ولی نمیتونست واکنش پدرش رو پیش بینی کنه.
اونمرد غیرقابل پیش بینی ترین انسان روی زمین بود!
چیزی از چهرهاش، ذهنش، رفتارش و حرفهاش قابل خوندن نبود، همین جونگکوک رو میترسوند!
نگاه نمناک شدهاش رو از قفل چشمهای پسر جدا کرد.
نمیخواست اضطرابش رو ببینه.
نمیخواست ترس تهیونگ رو بیشتر کنه.
"مهم نیست اونجاچی میشه"
لباش رو با زبونش خیس کرد و با اطمینان ادامه داد
"مهم نیست اونها موافق باشن یا مخالف.."
نگاهش رو بالا آورد و سعی کرد، مصمم بودن رو درونش بکاره.
"من هیچوقت ترکت نمیکنم!"
به چهره ترسیده ته خیره شد و با انگشتش آروم گونهاش رو نوازش داد.
"حتی اگه همه زندگیمم بگیرن..بازم پیشت میمونم ته"
لبخند آرومی زد و جلوتر رفت.
"اینو بهت قول میدم"
بوسهای روی پیشونی مرد کاشت و آروم عقب کشید.
میتونست نفس عمیقش رو روی گردنش حس کنه.
با پاک کردن صورت مسئله یکم خیالش رو راحت کرده بود ولی جواب، هنوز در دست نبود!هردو مضطرب از ماشین پیاده شدند و جونگکوک قدمهای محکمش رو به سمت زنگ برداشت.
قبل از فشردن دکمه، نگاهش رو به مرد داد و دست آزادش رو به سمتش دراز کرد.
بودنش، وجودش بود.
توی تمام این سه سالی که باهم رابطه داشتند، هیچ وقت تهیونگ دستش رو رها نکرده بود.
پس الان هم رها نمیکرد.
تهیونگ انگشتهاش رو توی انگشتهای مرد گذاشت و با لبخند کوچیکی سرش رو تکون داد.
کوک با نفس عمیقی زنگ رو فشرد.
بعد از مکثی در باز شد.
مرد بازدم حبس شدهاش رو بیرون داد و آروم به داخل حیاط آشنا قدم برداشت.
با تهیونگ توی دانشگاه آشنا شده بود.
تهیونگ دانشجوی انتقالی تاریخ ادبیات بود و جونگکوک دانشجوی تازه وارد عکاسی.
به زور تونسته بود به رشته عکاسی بره، مادرش مخالف بود و به عقیده اونجونگکوک باید هتلداری میخوند تا درآینده بتونه بدون مشکل هتلشون رو مدیریت کنه. پروسه راضی کردن مادرش شش ماه طول کشید و با این شرط که حتما دورههای هتلداری رو میگذرونه، راضی به این رشته شد ولی برای پدرش فقط ۶ ثانیه برای رضایتش کافی بود!
درست سال دوم عکاسی دانشکده هنر برلین بود که او رو دید. آشنایی جنجال برانگیزی نبود ولی شروع بهترین سالهای زندگی جونگکوک رو رقم زد.
توی برلین کرهای کم دیده بود و همزبان بودنشون کمک بیشتری به آشنایی کرد. آشناییشون به دوستی و بعد عشق منجر شد، مثل همهی داستانهای کلیشهای جهان!
مرور خاطراتشون بهش قوت قلب میداد؛ همین باعث میشد قدمهاش رو سریعتر تا سالن عمارت برداره.
با وارد شدن به داخل سالن، منتظرِ همیشگیش به آغوشش پرید.
"کوکی اوپا!"
خواهرزاده کوچکش بود که بدون هیچ مکثی گردن مرد رو بین بازوهاش میفشرد.
جونگکوک برای درآغوش گرفتنش، روی زانوهاش خم شد و از اینکهاولین شخصی که میدید مادرش نبود نفس راحتی کشید.
یِری کمی خودش رو از مرد فاصله داد و لبخند خرگوشیش رو به رخش کشید.
"چرا برای شام نیومدی؟"
کوک از روی زانوهاش بلند شد و دستش رو به درون دستهای تهیونگ برگردوند.
"کار داشتم فسقلی"
یِری نگاه کنجکاوش رو آروم بالا برد و به تهیونگداد.
"دوستته اوپا؟"
جونگکوک خواست جوابش رو بده که حرفش بریده شد.
"یری کی اومده؟"
با ورود مادرش به سالن ورودی، نفس هردو حبس شد.
"جونگگوک؟"
زن با اونپیراهن راحتی آبی رنگ هنوز هم مثل سالهای جوونیش میدرخشید. اخم کوچیکی روی پوست بی لک و ابریشم مانندش چروک انداخته بود و چشمهاش مداوم بین دست پسرش و اون مرد غریبه میچرخید.
یری به سمت مادربزرگش رفت و خودش رو کنار پاهاش رسوند.
"مامانی..کوکی اوپا با دوستش اومده"
YOU ARE READING
Fear
FanfictionCouple: Namjin, Taekook Genre: Criminal, Angst, Smut Up: _ By #AGUST_P Have a nice shot🥃