نامجون برای یک ثانیه نمیدونست باید از دست این موجود پلید کجا قایم بشه.
جیمین تقریبا ده دقیقه پیش مثل یه غول از ناف بریتانیا پریده بود وسط می خونش و عمه ی تمام دکورش و آورده بود جلوی چشمش تا نامجونو پیدا کنه.
نامجون تو دلش برای اون بطریای عزیز آرزوی سلامتی کرد. و دقیقا یه ثانیه بعد از اینکه دعای خیرش تموم شد جیمین با یه حرکت کلشونو ریخت وسط می خونه.
دزدای دریایی یه جورایی ترسناک تر از موجودات اساطیری بودن. اونا فقط بی مخ و گنده نبودن که کلا دنبال شلوغ کاری باشن و بشه سریع خرشون کرد. اونا هدف داشتن و تا بهش نمیرسیدن بی خیال نمیشدن.
نامجون واقعا هیچی نداشت که از دست بده. البته بجز جونش. اگه اکسیر جادویی رئیس قبلیش نبود الان ده بار جیمین گرفته بودش و اون موقع همین چند سال ناقابل باقی مونده از زندگیشم نصف میشد. تو دلش غر زد:
اون بچه کله خر کی میخواد آدم شه.
اگه نیکولاس میدونست داره از اکسیر جادویی که بهش داده برای قایم شدن از دست پسر خودش استفاده میکنه با یه لباس زیر زنونه از تابلو ی دم در دارش میزد. نامجون آب دهنش و قورت داد. مطمئن بود روحش شب قراره بیاد سراغش.
جیمین وسط می خونه وایستاده بود. خون به قدری توی صورتش جمع شده بود که نامجون حس میکرد الان منفجر میشه. جیمین شمشیرش و بالا اورد و دور تا دور می خونه رو باهاش هدف گرفت.
-نامجون میدونم اینجایی. بهتره مرده باشی یا دعا کنی من بمیرم چون سری بعدی که پام برسه به خشکی میکشمت.
نامجون مخفیانه دعا کرد مورد دوم اتفاق بیوفته ولی میدونست احتمالا کسی که میمیره خودشه. اما دلیل نمیشد خودشو نشون بده. ترجیح میداد با غول مرحله آخر رو به رو بشه و بمیره تا این که هر روز یکی شونو تو دریا ببینه.
آخه محض رضای فاک. اون که جنگ جو نبود فقط یه دانشمند کوفتی بود که میخواست تو آرامش زندگی کنه و بمیره. اگه یه دوست دختر یا دوست پسر خوشگلم پیدا میکرد که رسما داشت بهشت و توی زمین زندگی میکرد.
نامجون پسر یه دانشمند آسیایی بود که کشتیش وسط دریا غرق شد. نامجون با یک حباب جادویی که پدرش داشت روش کار میکرد نجات پیدا کرد. ولی وقتی روی آب اومد فهمید چندان هم نجات پیدا نکرده.
اون مثل یه گل آفتاب گردون صاف کنار بدنه ی کشتی دزدای دریایی سر از آب در آورده بود. نیکولاس اون موقع فقط به خاطر اینکه فکر میکرد سازنده ی حباب نامجونه زنده نگهش داشت. البته که بعد از شکستن ظرف بلورین شرابش خیلی دلش میخواست به عنوان میان وعده ی کوسه ها سروش کنه. نامجون مثل یه بچه رفتار نمیکرد. اون باهوش بود و نیکولاس هم کور نبود.
نامجون از بچه ی نیکولاس نهایتا چهار سال بزرگ تر بود. اون بچه یه نیمه نجیب زاده به حساب میومد. البته تقریبا _اگه حرومزاده بودنش و فاکتور بگیریم_.
مادرش وقتی هیفده سالش بود تو یه سفر دریایی دزدیده شد و تا اونجایی که به نامجون مربوط میشد کل انگلستان به خاطر گم شدنش بهم ریخت. اون تا زمانی که پسرش ده ساله بشه کنارشون بود بعد به خشکی برگشت. اون موجود زیبا و با وقار نمیتونست وسط لجن دریایی و بوی عرق زنده بمونه.
نامجون واقعا درک نمیکرد. مگه نیکولاس چه ژن غالب کوفتی داشت که پسرش کل اخلاقای گوهش و تک به تک به ارث برده بود!
اگه اونقدر کله شق نبود که با ایزدان دریا سرشاخ بشه شاید الان زنده بود. محض رضای خدا آخه کدوم کودنی با خدایان یونان در میوفته. تنها کسی که انقدر احمق بود والوک پیر بود که قطعا سرنوشت جالبی نداشت. وقتی نیکولاس کشته شد نامجون تازه بیست سالش شده بود.
با دیدن مرگ افتضاح نیکولاس تا پاش رسید به خشکی با کل پولی که جمع کرده بود زد به چاک و دیگه هیچ وقت اطراف بندر آفتابی نشد.
ولی هر سال اون هیولا کوچولو میومد از زیر سنگم که شده پیداش میکرد تا براش ملوان جور کنه. نامجونم هر بار به نحوی فرار میکرد. ولی این بار فرق داشت.جیمین دنبال خودش اومده بود.
نامجون آدم آرامش طلبی بود. ولی نیکولاس و پسرش احتمالا تا دنیای مردگان دنبالش میومدن و مجبورش میکردن بره وسط هیولا ها آب تنی کنه.
وقتی جیمین از در بیرون رفت نامجون خودشو نشون نداد. تقریبا تا غروب خورشید لای درز سقف موند. اون واقعا آدم ریسک پذیری نبود. لااقل نه درمورد جیمین.
وقتی نور سرخ روی ظروف و بطریای شکسته ی کف می خونه تابید نامجون آروم ورد ظهور رو خوند و روی زمین افتاد. وقتی از جاش بلند شد تازه تونست نوشته ای رو که با یه خنجر به در می خونش چسبیده بود و ببینه. آروم جلو رفت نوشته رو با احتیاط از در جدا کرد.
اشتباه نکنین، نامجون کاملا به تخمش بود روی برگه چی نوشته شده. درواقع بیشتر سعی داشت جوری نوشته رو جدا کنه که در می خونه ی به فنا رفتش بیشتر به فنا نره.
وقتی مطمعن شد اون چوب گرونبها چیزیش نشده تازه یه نگاه اجمالی یه متن روی برگه انداخت.
"ملوانات به درد طعمه کوسه شدنم نمیخوردن. میخوام یه ماجراجویی بزرگ پیدا کنم که خودمو به کشتن بدم. تا یک ماه دیگه میام بندر. به یه سری جدید از ملوانات نیاز دارم. اینا بد باشن(از اونجایی که خودتم مجبوری بیای) خودت باید بری با کوسه ها شنا کنی.
دوست قدیمیت، جیمین.
پ.ن: به خاطر اون کودنا عزیز دلم صدمه دید برای همین دکورتو پیاده کردم."
نامجون نفسش و با قدرت بیرون داد. اون بچه…
در یک لحظه نامجون شجاعت اینو داشت که دنبال جیمین بره تا فقط مردن اون احمق و به چشم ببینه. ولی قبل از اینکه برای شنا با کوسه ها خودش و آماده کنه باید می خونش و تمیز میکرد.
YOU ARE READING
Treasure And Curse (yoonmin)
Fanfictionجیمین بعد از مرگ پدرش کاپتان بزرگ ترین کشتی دزدای دریایی میشه ولی یه روز تو یکی از کشتیای غارتیش نقشه یه گنج عظیم نفرین شده پیدا میکنه. صاحب نقشه یه دوک جوان به اسم مین یونگی. اون تنها کسیه که میتونه نقشه رو رمز گشایی کنه. انگار خدایان میخوان این د...