ch1: نجات عزیز دل

40 7 0
                                    

یه افسانه ی قدیمی معروف بین دزدای دریایی راجب یه گنج نفرین شده وجود داشت. هر کس میخواست درمورد نفرین اون گنج صحبت کنه اول یه بار تف میکرد تا مورد خشم خدایان قرار نگیره.
گنج والوک پیر
ولی قرن ها پیش نقشه ی رسیدن بهش گم و گور شد. البته این طوریم نبود که کسی از این قضیه ناراحت شده باشه درواقع انگار خدایان بهشون رحم کرده بودن. هرچی نباشه کی میتونه از زیر نفرین خدای مرگ تبعیدی فرار کنه؟

............................................................................

جیمین به زور بدنش رو روی عرشه نگه داشته بود. طوفان هر لحظه شدید تر میشد و موجای بلند تری به بدنه ی کشتیش میخورد. اولش سعی کرد کلاه کاپیتان و روی سرش نگه داره ولی به این نتیجه رسید که جونش مهم تره پس ولش کرد. بیست دقیقه، فقط بیست دقیقه ی کوفتی رفته بود تو اتاقش و بیبن اونا چه بلایی سر کشتی خوشگلش اورده بودن.

جیمین به زور خودشو با کمک طنابا و الوار به سکان رسوند. سکاندار خودش و با طناب به محافظای اطراف سکان بسته بود و سعی میکرد سکان و تو یه جهت خاص نگه داره. جیمین یکی از دسته های سکان و گرفت و تو طوفان فریاد زد:

فقط بهم بگو چه اتفاق کوفتی داره میوفته؟

سکان دار توی دلش تمام خدایان دریا رو اسم برد تا جیمین لااقل خیلی دردناک نکشش. سرش رو برگردوند و داد زد:

دیدبان از سمت شرق یه اژدهای دریایی دید کاپتان. مام سعی کردیم دورش بزنیم ولی...

جیمین با قلاف خنجرش تو شکمش کوبید. فقط میتونست از عصبانیت خرناس بکشه. درسته اژدهای دریایی خطرناک بود ولی دقیقا اندازه ی یکی از فلساشم مغز نداشت. تا وقتی خودتو مثل یه موش به جریان دریا میسپردی و هیچ حرکت اضافه ای انجام نمیدادی یه ناو جنگی رو هم با یه تیکه آشغال شناور اشتباه میگرفت. ولی یه حرکت اضافیم میتونست کشتیت رو به همون تیکه آشغالای شناور تبدیل کنه. دقیقا همون بلایی که داشت سر عزیز بیچارش میومد.

نمیدونست چه گناهی به درگاه خدایان اولمپوس کرده که باید گیر همچین ملوانای احمقی بیوفته. جیمین یک لحظه موقعیتش و فراموش کرد و یکی از دستاشو روی پیشونیش گذاشت.

آه بابا کجایی.

کشتی تکون شدید دیگه ای خورد و جیمین و به خودش اورد. فعلا وقت نداشت برای خودش و سلیقش تو انتخاب ملواناش افسوس بخوره باید اول عزیز دلش و نجات میداد.

جیمین یه بار دیگه برای محکم کاری قلاف خنجرش تو شکم سکاندار کوبید. دلش میخواست گردنش و بزنه ولی اول باید میتونست درست وایسته. همون طور که از بالای نرده ها پایین میپرید گفت:

اینو داشته باش تا برگردم.

سکاندار توی دلش اسم تمام پیشکشی هایی که بلد بود و ردیف کرد تا اون فقط زنده برنگرده. نردبون طنابی پاره شده بود و باد تو هوای میچرخرخوندش. جیمین طناب و گرفت و خودش و بالا کشید. با یه دست از نرده ی هاید (جایی که دیده بان وایمیسته) آویزون شد. دیدبان روی هاید نبود. نبودن دیدبان فقط یه معنی داشت. اون مرده. اگه کلاه داشت به احترام اون احمق از سرش برش میداشت.

Treasure And Curse (yoonmin)Where stories live. Discover now